فقط به چند کلمهی محبتآمیز نیاز داشتند. چند کلمه همدردی. چند کلمه که "نگرانی شما را درک میکنیم". ما سرهایمان را جلو آورده بودیم، و آماده بودیم گرگها برایمان لالایی بخوانند، تا کمی در خواب رویا ببینیم. نشد.
این روزها مرا یاد کمونیسم، یاد استالین، یاد نازیها، یاد تمام کتابها و فیلمهای وحشتآور و خفقانبار آن روزها میاندازد. جملهها توی سرم میچرخند. شاستاکوویچ مدام تکرار میکند نمیتوانم عضو حزبی شوم که آدم میکشد. ارزشهای اسلام، ارزشهای حزب، ارزشهای کارگران سرخ، روی گردونه میایستند و گردونه آنقدر تند میچرخد که نمیتوانم از هم تمیزشان بدهم، فو چشمهایم را کمی عقبتر میبرم. انگار فقط یک کلمه است. ارزشهای "قدرت". مینشینم با ترس انگشتهایم را باز میکنم. هر انگشت برای یک قدرت. نباید انگشت کم بیاورم. چون فقط همین ده انگشت را دارم. تلویزیون بند اول. اینترنت بند دوم. خطوط تلفن بند سوم. نفت بند چهارم. خودرو بند پنجم. بانک بند ششم. اسلحه بند هفتم. برق بند هشتم. آب بند نهم. خاک؟ باید به این یکی بیشتر فکر کنم. آیا فایدهای دارد من ایران را وطن خودم بدانم در حالی که قدرت مرا هموطن خودش نمیداند؟ از کجا و کدام جد ما تصمیم گرفت ایران وطنش باشد؟ او هم یک مهاجر بود یا یک ایرانی؟ میدانی، نه اینکه بخواهم انسانیتم را مرزبندی کنم، اما به "خانه" نیاز دارم. نیاز دارم؟
هانس را درک میکنم. میگفت قبل از اینکه به هر المانی در امریکا دست بدهم اصل و نسبش را میپرسم. میخواهم مطمئن شوم دستش به خون اقوام من نیالوده باشد. میگفت اظهار میکنم آلمانی را از یاد بردهام. آیا من هم یک روز برای اینکه نشان ندهم این عشق یکطرفه بوده، تظاهر به بخاطر نداشتن فارسی خواهم کرد؟ اگر وطن مرا از خود براند، من هم غبار وطن را از لباسم خواهم تکاند؟
تنها چیزی که میتواند اینروزها مرا آرام کند و اجازه دهد عمیقاً اشک بریزم، کتابهای جنگجهانی دوم، جنگ سرد و انقلاب فرانسه است. شاید هم آخر شاهنامه را شروع کنم به خواندن.
برای سرو بلندی که آشیان من است
ندوز ابر سیاهی که آن نمی بارد
اگرچه خشک بود سرنوشت، مهری بود
که صبح، شاخه نگاهی به آسمان دارد
درباره این سایت