این شبها همهاش در خواب فریاد میزنم. داستانی جور می شود که فریاد بزنم. از فریاد وسط خیابان که گفته بودم، شب بعد خواب دیدم سر یکی از اقوام که حسابی از دستش گله دارم فریاد میزنم و می گویم دیگر نمیخواهم قربانی نگاه شماتت بار و زبان بی ملاحظه اش شوم، مهم نیست گذشته چه بوده، امروز دشمنیم. دیشب هم خواب میدیدم رفتهایم جلسهی دفاع یکی از سال بالاییها، بعد میبینم کلی از فامیلهای خودمان در جلسهی دفاعش حضور دارند، تعجب میکنم. بغل دستی توی گوشم می گوید معلوم است به این آدمها رشوه داده که انقدر از دفاع این پایان نامه خوشحالند. انگار نتیجهی تحقیق برایشان سود داشته. اولش سکوت میکنم، اما یک نفر وسط دفاع در همین مورد از دانشجو سوال میکند. اولش سکوت میکند و بعد اقرار. همانجا بلند می شوم، سر استادهای راهنما و داور و دانشجو فریاد میزنم که من همچین دانشگاه و پایان نامهای را به رسمیت نمیشناسم و بدون اینکه منتظر جواب بمانم جلسه را ترک میکنم.
هر شب یک جا دارم فریاد میزنم. فصل مشترک خوابهای این روزهای من عصبانی شدن و فریاد زدن است. فریادی قیام گونه.
دیروز بین حرفها داشتم هی میگفتم از فلانی متنفرم، از بهمانی هم، از آن یکی هم؛ در آمد که تقریباً از همه متنفرم. من اینطور آدمی نبودم. به هیچ عنوان اینطور نبودم. آدمها انقدر نفرتانگیز شده اند یا من .؟
شما با نفرت توی قلبتان چه میکنید؟ نفرت چیز بدی است؟ چه چیزی تغییر کرده؟
درباره این سایت