پریشب مامانم زنگ زد گفت احتمالاً این هفته بیام تهران. دیروز هم من کللللی کار داشتم! صبح ۷ونیم پاشدم، با ناهید رفتیم تره بار. از هفتهی پیش یعنی بهش گفته بودم یه روز که کاری نداری بگو بریم، گفت چارشنبه. منم گفتم باشه چارشتبه عصر من کلاس دارم، صبحش بریم. ازونطرف کلاسیمون که سه شنبه بود، استادش نتونست بیاد و کلاسو انداخت چارشنبه ۱۰ونیم. دیگه منم به ناهید گفتم مس ۸ بریم که تا ۹ من بتونم برگردم خوابگاه. صبح رفتیم اونجا و من دیگه رسیدم خوابگاه پر بود فرصت نداشتم جابجا کنم، میوهها رو همونجوری گذاشتم تو بالکن که خنکتره. رفتم کلاس. بعد از کلاس هم بچههای انجمن علمی قرار بود با یکی از استادا بریم کافه ناهار. در واقع یه جایزه برده بود انجمنمون که بچهها گفتن از رو اون پول بریم ناهار. رفتیم و اونم آخرش بگو چی شد! ما اومدیم حساب کنیم، بعد کافهچیه گفت از قبل حساب شده. فقط شماره کارت بدین من پول رزرو میزو برگردونم بهتون. ما هم اینجوری با تعجب که کی حساب کرده؟ گفتیم دکتر کار خودت بوده! اونم انکار. زیز بار نرفت آخرشم. ولی خب کار خودش بود دیگه. تابلو بود. بهش میگم دکتر یکی از نشونههای مافیا اینه که به کسی ظن نداره. ما هم دو ساعته میگیم شما حساب کردین میگین نه، فقط سعی میکنین خودتونو تبرئه کنین. میگه نه من به کسی تهمت نمیزنم. گفتیم بهرحال دستتون درد نکنه. ولی این رسمش نبود. بذارید ما که قراره تشکر کنیم با خلوص نیت تشکر کنیم. زیر بار نرفت که نرفت.
بعد ازون ساعت ۳ جشن ورودیا رو داشتیم. دیگه من یه ساعتی رفتم تو سایت. که کاش نمیرفتم. :( اون همکلاسیمون که یه خورده حس میکردم روم کراش داره اونم اونجا بود. بعد دیگه یه نیم ساعتی تنها بودیم. بحث انداخت که شما چه گرایشی میخوای بری و میری خارج یا میمونی، استاد پیدا کردی یا نه، از همین حرفای معمولی. من بهش گفتم شما چی؟ گفت من فلان مدل کارو دوست دارم. فلانی رو میشناسی ؟ اون دقیقا از این کارا میکنه. گفت نه میرم میبینم. بعد یهو بی مقدمه گفت میدونم ربطی نداره ولی یه چیزی بگم، ما فلان روز که از شهرتون رد می شدیم فلان چیزو دیدیم، من یاد شما افتادم :/// من البته در جمع کردن گندکاری دیگران موقع بحث استعداد خوبی دارم الحمدلله. گفتم اا چه جالب من ندیده بودم، چون جادهی ما از داخل شهر رد نمیشه، یه قسمت کوچیکیش میاد تو شهر. و دوباره بحثو به حالت عادی برگردوندم. و همیشه بعد از اینکه اینجوری میخواد باهام حرف بزنه من عذاب وجدان میگیرم. کاش میشد یه حقایقی رو بهش بگم.
بعد ازون رفتیم جشن ورودی همه باهم. اونم بد نبود. من تا آخرش ننشستم چون حوصله نداشتم با اتوبوس بیام و میخواستم به سرویس دانشگاه برسم. اومدم و نشستم تو سرویس. دیدم ااا گوشیم نیست، کیفمو خالی کردم نبود. به رانتده گفتم آخرین سرویس کی میره؟ گفت ۶. اونموقع ساعت چند بود؟ ۵و۴۰. من دیگه بدووووو بدوووو رفتم تا سالن همایش، دیدم بله گوشیم رو صندلی جا مونده. و همونطور بدو بدووو برگشتم دیگه تا رسیدم به سرویس و نشستم، فشارم افتاد از بس عرق کردم و دویدم. یکم که نشستم بهتر شدم.
بعد یه کارگاهی هم ثبت نام کرده بودم، ۵ تا ۸ بود. تو خوابگاه. که دیگه رسیدم خوابگاه یه لاشهی به تمام معنا بودم و فقط به زور خودمو رسوندم به سلف که یه لقمه بخورم و از گشنگی نمیرم. ولی حالا مگه کارا تموم میشن؟
فرداش ( یعنی امروز) قرار بود مامانم صبح زود بیاد و باید ظرفا رو میشستم، خونه رو مرتب و جارو میکردم، حموم میرفتم، یخچالو تمیز میکردم، بالکنو میشستم. اول رفتم حموم، بعد اومدم خونه رو مرتب کردم و جارو کشیدم. جارو هم سزش طبق معمول گیر بود و کلی زمان برد که اون اشغالای سرشو در بیاریم. ناهید هم با فرچهی فرش موهای روی فرشو جمع کرد. دیگه تا به خودمون اومدیم شده بود یازده. گفتم بخوابم صبح پاشم بقیه کارا رو کنم.
امروز صبح پاشدم، اول ظرفا رو بردم آشپزخونه بشورم، ۷ونیم بود ولی. کلی استرس کشیدم که الان مامان میاد من هنوز کارامو نکردم. زنگ زدم گفت ما هنوز تازه رسیدیم تهران. دیگه خیالم راحت شد یکی دو ساعت وقت داشتم. تقریباً همهی ظرفامون کثیف بود، همه رو شستم. اومدم میز و تختمو مرتب کردم، بالکنو جارو کشیدم و شستم، میوهها رو هم فقط تو یخچال جا دادم دیگه نرسیدم تمیزش کنم. بعد دمپاییم خیلی وقت بود خراب شده بود، یه جفت دیگه داشتم، ولی اون هم پاشنهش بلند بود و هم یه ذره لق میزد موقع راه رفتن. دیگه صبح رفتم از همین مغازه ی پایین دنپایی خریدم. ولی فقط لاانگشتیاش مونده بود بقیه رو تموم کرده بود. شانس اوردم تازه اندازهی پام داشت. خریدم و اومدم بالا. دیگه رسیدم بالا تازه نشسته بودم مامان زنگ زد گفت جلوی دریم.
خلاصه که این چند روز پرکار و پراسترس هم گذشت ^__^
درباره این سایت