مردم جمع شده بودند. نمیدانم جشن بود، اسنقبال بود، افتتاحیه بود، هرچه بود همه چیز آرام و خوب بود. دست میزدیم، شاد بودیم. یکهو یک ماشین وسط جمعیت نگهداشت، جوانی پیاده شد، رویش را با شال پوشانده بود؛ بی مقدمه شروع کرد به خواندن. شعر تند انتقادی بود. دلم تاپ تاپ میزد که نکند الان بیایند ببرندش. ولی مطمئن بودم همهی ما همراه و همدلش هستیم. رسید به آنجا که فریاد می زد :
شیعه را تو کشتی، شیعه را تو کشتی
منتظر همینجا بودم. همینجا که همه با هم فریاد بزنیم. به پشت سرم نگاه نکردم که کسی نیاید. فقط صدایم را جمع کردم و من هم همراه بقیه فریاد زدم :
شیعه را تو کشتی، شیعه را تو کشتی
خداراشکر همه سالم ماندند. همه تا جا داشت فریاد زدیم و هیچ کس ما را نزد. هنوز خوابها جای امنی برای فریاد زدنند.
درباره این سایت