سانپی برام یه دفتر برنامه ریزی رنگی رنگی خریده (برا تولدم) و یه تقویم موشولوی رومیزی. با اینکه بخاطر کاغذش عذاب وجدان دارم، از پر کردنش حس خوبی بهم دست میده.
ما هرسال تولدو همینجوری بیتشریفات میگیریم. یعنی یه کیک میخریم و مهمون دعوت نمیکنیم. ولی هرررسال هم یه جوری میشه که مهمون میاد اونشب و تولدم تولدتر میشه. من حس میکنم خدا خیلی منو دوس داره ^__^ امسال هم یهو عمو و بابابزرگ اینا اومدن.
از بس رفتم پیش دکتر ماهاراشی دیگه روم نمیشه برم پیشش. با اینکه هنوز کلی سوال مونده که ازش بپرسم. تصمیم گرفتهم سوالامو تقسیم کنم روزی دوتا بپرسم فقط :)))))
به یه نفر امن نیاز دارم که ایدههامو باهاش در میون بذارم و اون بگه به تظرش ایدهی خوبیه یا نه. دکتر ماهاراشی در این مورد خیلی گزینهی مناسبیه، ولی ایدههای من بیشتر از دو عدد در روزن :))))) اگه یه عنوان شغلی بود به اسم "مشاور خلاقیت و نوآوری" من میرفتم و میشدم اون آدمه. یعنی شرکتای مختلف هی بیان به من مشکلاتشونو بگن و من با خلاقیت بهشون راهکار ارائه بدم. یه دلیلی که کار کردن توی آژانسهای تبلیغاتی رو دوست دارم همینه. ولی خب کی میاد منو استخدام کنه؟ هیشکی!
احساس نمیکنم بزرگ شدهم. زمان برام پیوسته شده. منتظر اومدن روز جدید، شروع هفته، روز تولد، سال تحویل و . نیستم. به جای joy باید دنبال reason بگردم. برای هر لحظه. به خودم میگم فلانی اجازه داری هر چقد دوست داری بخوابی، ولی مادامی که خوابیدن "انتخاب" تو باشه، نه "سهل انگاریت"
نمیدونم موقع راه رفتن تو خیابون چطور به نظر میرسم. چون دائم دارم برا بقیه سخنرانی میکنم و همیشه توی یه کنفرانس خیلی مهم هستم. سعی میکنم آهسته حرف بزنم و دستامو زیاد ت ندم. با اینحال گاهی میگم نکنه واقعاً شبیه دیوونهها شده باشم؟ امروز داشتم تو اجلاس داووس میگفتم که وی شودنت کال ایت کلایمت چنج انی مور، ایتس ئه کلایمت کرایسیس نو.
درباره این سایت