دو هفته پیش، یه روز صبح جمعه که چشمامو باز کردم و شبش باهم حرف زدهبودیم که فردا به کی رای بدم، صبح بخیر که گفتم گفت یه خبر بد دارم. بعد از اونهمه روزای سخت و فشار روانی بالا، نمیدونستم خبر جدید چیه. قبل از اینکه بهش بگم چی شده، پیش خودم تو صدم ثانیه صدها تئوری داشتم. صدها اتفاق بدی که میتونست بیفته. گفت پسرداییم تصادف کرده. زندهبودنش با خداست. من؟ گفتم خداروشکر، انشالله که چیزی نمیشه. سعی کردم به سختی نفس عمیق بکشم.
ولی بعد فهمیدیم همون دیشب مرده بوده. وقتی ما خواب بودیم، وقتی داشتیم خوابای مزخرف میدیدیم و به فردا فکر میکردیم. اون تو یه لحظه، بدون اینکه بدونه، نفس آخرشو کشیده بود. همسنوسال من بود.
ابتدایی که بودم، یه جملهای رو در نمازخونه چسبونده بودن. "جوری زندگی کن که انگار فردا خواهی مرد، و جوری زندگی کن که انگار زندگی جاودان داری". من از اونسالا، تا اینروزها؛ همیشه یه گوشهی ذهنم درگیر این جمله بوده. همیشه فکر میکردم چطور میشه اینجوری زندگی کرد، چطور میشه این وسط تعادل برقرار کرد، چطور اگه قراره فردا بمیرم به زندگی جاودانه فکر کنم؟
من زیست شناسی رو دوست داشتم، یه دلیلش شاید این بود که بیشتر به کوچیک بودن خودم پی میبردم. سخته باور اینکه چطور سیستمی به این پیچیدگی، با این درجه از حساسیت، انقدر خوب کار میکنه انگار که زنده بودن راحتترین کار دنیاست. میدونی، فقط یه کروموزوم نچسبه، فقط یه نوکلئوتید اشتباه بشینه، فقط یه پروتین درست تا نخوره، فقط یه ثانیه اپیگلوت بالا نیاد، تمومه. کی گفته زندگی به تار مویی بنده؟ زندگی به هیچی بند نیست. هیچی.
سال پیش دانشگاهی، دین و زندگی، درس یک. میگفت انسان هم در پیدایش خود و هم در بقای خود به خدا نیازمنده. این نیازمندی در بقا رو خیلی دوست داشتم. واقعاً همیشه دلم میخواست با یه عبارتی بگم تک تک لحظههای بودن ما، نه فقط به وجود اومدنمون، بخاطر اینه که خدا میخواد باشیم. این بودنمونه که اراده میطلبه، خواسته میطلبه، بهانه میخواد، نبودنمون که خیلی راحته. ما ادماییم که با یه اب گیر کردن تو گلو، با یه لیز خوردن موقع راه رفتن، با یه روز با سردرد از خواب بیدار شدن، با رد شدن از زیر یه ساختمون در حال ساخت، با رد شدن از توی پیادهرو.
ولی میخوام بگم، با باور داشتن همهی اینا؛ امسال هرچه بیشتر گذشت بیشتر اون جملهی امام علی رو درک کردم. هرروز بیشتر جوری زندگی کردم، در واقع مجبور شدم جوری زندگی کنم، که انگار فردایی ممکنه نباشه. و در عین حال نمیتونستم از فکر کردن به آینده، به اون دنیا، به اینکه تهش چی میشه دست بردارم. نمیتونستم ترک تحصیل کنم، نمیتونستم زندگی رو رها کنم. مجبور شدم جوری زندگی کنم که انگار فردایی وجود نداره، و جوری زندگی کنم که انگار زندگی دنیا جاودانه.
خدایا ما رو نگهدار.
درباره این سایت