اولین کتابی بود از نسیم مرعشی میخوندم. دوسش داشتم ولی خیلی غم بزرگی داشت. غمی که خیلی ملموس بود. فصل اولو که خوندم دلم همهش میخواست نصفه رهاش کنم. نمیخواستم بپذیرم ( حتی توی یه داستان ) یه نفر بذاره و بره. برای همیشه. اونم کی؟ میثاقی که لیلی از دهنش نمیافتاد.
ولی فصلای بعدی که زاویهی داستان تغییر کرد بهتر شد. تونستم ادامه بدم. داستان از نگاه سه زن نوشته میشه. لیلا، که میثاق اونو گذاشته و رفته. شبانه و روجا که دوستهای صمیمی لیلا هستند و هر کدوم هم دغدغههای خودشونو دارن.
کاش میثاق زمستون برگرده .
---
نمیدونم پیام داستان چی بود. در واقع هرکسی پیام خودش رو دریافت میکنه. ولی من این قسمت از کتابو نمیتونم قبول کنم.
- نمیدانم این "چیزی شدن" را چه کسی توی دهان ما انداخت. از کی فکر کردیم باید چیزی شویم یا کاری کنیم؟ این همه آدم دارند در دنیا نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟
من خودم این "چیزی شدن" رو دوست دارم. اگرچه سخت باشه، اگرچه آزاردهنده باشه، اگرچه خیلی خوشنگذره، زندگی باید یه معنایی داشته باشه.
--
کتاب ادبی بود و قسمتای قشنگ زیاد داشت. ولی خب جملهها جوری نیستن که بتونم جدا کنم از محتوا و معناش هنوز همون باشه. توی همون بافت قشنگن. یه جمله رو مینویسم که علامت زدم :
+ آه واگیر دارد. مثل خمیازه. پخش می شود توی هوا و آوار می شود روی دل آدمهایی مثل من، که گیرندهی غصه دارند.
--
این آخرین کتاب ۹۸ بود. و سر جمع امسال ۴۱ی کتاب خوندم. نسبت به پارسال بیشتر خوندم، ولی بازم جا داره بیشتر بخونم.
برای سال بعد هدفگذاریم "تعداد کتاب" نیست، بلکه امتیاز میدم بر حسب تعداد کلماتی که خوندم. حالا هنوز باید بهش فکر کنم. شایدم هدف خاصی نذاشتم برا خودم.
درباره این سایت