نه به آن روزهای دوری از بلاگ و نه به این روزها که مثل بیابانزدهها تشنهی خواندن و نوشتنهای طولانیام.
همین امسال بود، همین ترم. نشسته بودیم با بچهها توی کلاس و به قول خودمان رد داده بودیم. لحظههایی که باهم حرف میزنیم و دورهمیم برای من خیلی دلنشین است. آدمها برایم از هر کتابی خواندتیترند. آنها خود رئالند، رئالهای جادویی، معمایی، پرفراز و نشیب. آدمها یک سریال قدیمیاند که هرروز منتظر آمدن فصل جدیدشانی. تلویزیونهایی سحرآمیزاند که دستت را روی صفحهیشان میگذاری و وارد دنیایشان میشوی. بگذریم. نشسته بودیم و دنیاهایمان به هم وصل شده بود. به قول استاد فیزیک، خط زمان و مکانمان به هم رسیده بود. حرف از کتاب شد، بعد حرف از کتابهای خودیاری شد. گفتیم چقدر عجیب که هنوز بعضیها "راز" میخوانند و منتظر معجزهاند. بعد به تک تک صحنههای مستند راز خندیدیم. گفتم کتابهای خودیاری انگار هرچند وقت یکبار یک تم خاصی دارند. یک زمانی بود که کتابهای راز خیلی روی بورس بودند. کتابهایی که از اول تا آخرشان فریاد میزد " به هرچه بیندیشی، همان می شود"، کتابهای "مثبت اندیشی" و "انرژی افکار". بعد کم کم حال و هوا عوض شد. رسیدیم به کتابهای "من منم" و "تو تویی" به کتابهای "امروز را دریاب که فردا دیر است"، به "در لحظه زندگی کن و گذشته و آینده را رها کن"، امروز هم تم این کتابها عوض شدهاند. در دوران کتابهای "خودت باش دختر" و "خودت را به فنا نده" زندگی میکنیم. در دوران کتابهایی که یکصدا میگویند : هرطور که هستی، تو، شایستهی آرامش، لبخند و زندگی کردنی. خودت را همانگونه که هستی بپذیر، و خودت را برای اشتباهاتت سرزنش نکن. چون همهی ما، همهی ما، پر از اشتباهیم.
البته آنجا سخنرانی کوتاهتری کردم. یکی از بچهها گفت همین یک جمله را که گفتی ده تا کتاب مختلف از ذهنم رد شد.
دراز کشیدهام و به آن روز فکر میکنم. انگار بخواهم تک تک عکسها را بعد از یک سفر دلانگیز توی آلبوم بگذارم، به جملهها فکر میکنم و یکییکی قابشان میکنم. به لحظهها، به حرفهایمان. به دور هم بودنمان.
فکر میکنم سالهای بعد چه کتابهایی خواهند آمد؟ ما چه مشکلاتی خواهیم داشت؟ و کتابها چطور قرار است خیالمان را راحت کنند؟ چطور قرار است ما را زنده نگهدارند؟
* اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد . ( صائب )
درباره این سایت