چقدر کتاب قشنگی بود. چقدر آرامش داشت. چقدر مرتب بود همه چی. و چه پایان خیره کنندهای! چقدر رئال! آرامش کتاب منو یاد کتابای هسه مینداخت. حتماً دلم میخواد بازم از فرد اولمن کتاب بخونم. ترجمه هم عالی بود.
داستان در مورد پسر نوجوان آلمانی ایه که زندگی سادهی خودش رو در مواجهه با جنگ بیان میکنه. بر خلاف کتابها و فیلمهای جنگ جهانی دوم که به اردوگاه های نازی تکیه دارند، و در آخر هم به سرزمین موعود اسراییل میرسن، در این کتاب با یهودیای مواجهیم که فقط یک انسانه. خیلی کتابشو دوست داشتم، و چقدر تلخه شنیدن این حرفا.
مرسی مهناز از پیشنهاد عالیت *__*
امشب مامان و یکی از فامیلا داشتن از اینکه چقد تو قدیم باغ زیاد بوده و الان همهی باغا خشک شدهن حرف میزدن. بعد میگفتن این درختای بید، فقط برا کتک زدن آفریده شده بودن. چقد لعن و نفرین پشت این درختا بود. معلما میگرفتن با چوب بید، ترکه درست میکردن. پوست شاخه رو میکندن، تو آب میذاشتن یه شب، تا حسابی آماده شه برا کتک زدن.
بعد میگفتن وقتی معلم میخواسته یکیو کتک بزنه، میگفته خب کی حاضره به جای فلانی کتک بخوره؟ بچهها هم داوطلب میشدن، مثلا اگه قرار بوده بیست تا چوب به اون نفر بزنه، نه نفر داوطلب میشدن، نفری دو تا میخوردن. باز ولی اینا حساب کتاب داشته. مثلا اینبار تو داوطلب میشدی، باز وقت چوب خوردن تو هم اون داوطلب میشد برات.
به نظر من فرهنگ قشنگی بوده :) کتک زدن نه ها؛ داوطلب تنبیه شدن. و فک میکنم بچهها مشارکت جمعی و اتحاد رو لمس میکردن.
میگفتن ولی بخاطر همبن کتکا چند نفر ترک تحصیل کردن. مثلا بچههایی که کوچیک بودن میزدنشون معلما اونام جیش میکردن همونجا. معمولاً دیگه دوباره برنمیگشتن مدرسه.
کتاب رو به پیشنهاد باشگاه کتابخوانی آیلا خوندم. کوتاه هم بود. پیدیافش رو دانلود کردم. حالا بعداً اگه نسخه الکترونیکش بیاد اونم میخرم که حلال بشه.
تیتا، دختر آخر خانواده و یه آشپز ماهره. اما بنابه یه سنت قدیمی، چون آخرین دختره حق نداره ازدواج کنه و باید تا آخر عمر از مادرش پرستاری کنه. اما تیتا زمانی اینو میفهمه که دل به پدرو باخته و به ماما النا میگه پدرو قراره بیاد خواستگاریش. ماما النا مادری سختگیر و قاطعه و به هیچ عنوان اجازه نمیده این ازدواج اتفاق بیفته. این بین پدرو یه تصمیم عجیب میگیره .
مثل آب برای شکلات، به دستور ساخت شکلات داغ اشاره میکنه که باعث میشه شکلات خیلی خوشمزه از آب در بیاد. همچنین یه اصطلاح به معنی کششهای جسمانیه. و در سراسر داستان هم این کشش جسمانی رو می بینیم.
داستان افسانهای بود. من از نثرش فک کردم کلاسیکه، ولی بعد فهمیدم نه، افسانه ست. البته عناصر جادوییش دیو و اینا نبود. عناصر جادوییش اغراق های شعرگونهای مثل سوختن از حرارت عشق، جاری شدن رود از گریه، و اینجور چیزا بود. مثل اینکه به این سبک میگن رئالیسم جادویی.
یه قسمت از کتاب :
بگذار چیزی را به تو بگویم که تا بحال به هیچ کس نگفته ام.مادربزرگم نظریه ی بسیار جالبی داشت. می گفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متود می شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت ها را روشن کنیم، همانطور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم.در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می آید که دوستش داریم، شمع ،می تواند هر نوع موسیقی نوازش، کلام یا صدایی باشد که دوستش داریم، شمع می تواند هر نوع موسیقی، نوازش،کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج می شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را دربرمی گیرد که با مرور زمان فروکش می کند، تا انفجار تازه ای جایگزین آن شو.هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را شعلهور نگه می دارد.انفجار تنها هنگامی ایجاد می شود که سوخت موجود باشد.خلاصه کلام، آن آتش غذای روح است.اگر کسی به موقع درنیابد که چه چیزی آتش درونش را شعله ور می کند،قوطی کبریت وجودش نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریتهایش هیچ وقت روشن نمی شود
خب آبان شروع شده و میخوام برا خودم یه چالش بذارم! اونم اینه که هرررر روز روزی یک ساعت کتاب بخونم. فقط به مدت یک ماه. ( واقعاً بعضی اینفلوئنسرها خیلی اینفلوئنسرن D: انقدی که مت دولا رو من اثر گذاشته و بهم انگیزه میده، تا حالا هیشکی نداده بود)
چالش قبلی که زود پاشدن بود هم بدین صورت نتیجه داد :
7 روز 6 پاشدم
1 روز 7 پاشدم
2 روزش رو هم خوابیدم
اما قطعاً پیاده روی صبحگاهی و این زود بیدار شدن رو ادامه میدم، یه چیزی که خیلی من تعجب کردم این بود که من معمولاً از 8 صبح تا 4 عصر کلاس دارم و وقتی میرسیدم خونه همیشه فقط میگرفتم میخوابیدم از بس خسته میشدم، ولی روزایی که صبح زودتر پامیشدم و پیاده روی میرفتم، در کمال تعجب خیلی کمتر خسته میشدم و انرژیم برای مدت طولانی تری حفظ می شد. فک میکنم به اکسیژن رسانی بهتر به بافت ها مربوط بشه. و یه جورایی به این که صبح پاشم بزنم بیرون از خونه معتاد شدم، اون دو روزی که نرفتم همش احساس خفگی میکردم تو خونه. احساس می کردم افسرده و بی حوصله ام.
فردا صبح زود دارم میرم شهرمون، و خب طبیعتا باید 6 بیدار شم ( حتی زودتر!)، و امییییدوارم بتونم تو خونه مون هم این عادتو حفظ کنم و صبحا یه جایی برا پیاده روی گیر بیارم.
دیدین مهر هیچ کتابی رو نتونستم تموم کنم؟ دارم کتاب every thing that remains رو میخونم. انقد انگلیسیش سخته و از یه کلمات سختی استفاده کرده که همش مجبورم دیکشنری رو چک کنم و خیلی آهسته پیش میره. بنابراین تصمیم گرفتم کنارش یه کتاب فارسی هم بخونم. آبان باید حداقل 4 5 تا کتاب بخونم که جبران مافات شه. ( مافات درسته؟)
امروز رفتم کتاب ن پیشرو رو خریدم که یکی از دوستان بهم پیشنهاد داده بود. در مورد ن ایرانیه، و تصویرسازی خیلی قشنگی هم داره. امیدوارم مردان پیشرو هم چاپ شه !! برا خواهر برادرم خریدم البته، ولی خودمم ناخنک میزنم قبلش به کتابایی که برا بقیه میخرم D: یه بازی رومیزی هم خریدم اسمش گبه بازیه. چقد همه چی گرون شده! جیبم خالی شد D:
امروز بعد از پیاده روی حموم هم رفتم. البته راستشو بخواید خیلی مردد بودم که برم یا نه ( در واقع اینو به روتینم اضافه کنم یا نه )، ولی وقتی داشتم برمیگشتم از پیاده روی دیدم صدای دوش آب میاد از زیرزمین ( حموم )، منم گفتم فلانی بدو که این یه نشونه ست، ولش نکن.
حس خوبی داره قطعا، ولی حالا با موهای خیسم چیکار کنم D: سشوار دلم نمیخواد بزنم به موهام و البته این وقت صبحی که همه خوابن نمیشه روشنش کنم. فک کنم همینجوری با همین روسری زیر مقنعه برم دانشگاه.
دیروز قطعی شد که باید هشت ترمه بشم. اما اونقدرا که فک میکردم الان حس بدی ندارم. تو ارشد جبرانش میکنم و زودتر دفاع میکنم. بماند که بچههای ما همینجوریش یکی دو سال دیر دفاع میکنن، و مطمئنم عقب نمیمونم.
یه حس موشولو هم ته قلبم میگه شاید برات بهتره که این یه سالو بمونی. امیدوارم همه چی خوب پیش بره. به قول صائب :
مهمان کشت خویشم، اگر نیک اگر بدست
حاشا که هیچ شکوه بود از قضا مرا
+ فک میکنم صبح روز نهم بود
وای خدا چقد این آنتونی لورن خوبه کتاباش *__* بیصبرانه منتظرم کتابای جدیدی ازش ترجمه شه. سبکشو خیلی دوست دارم. داستانهای معمایی مینویسه، و در طول داستان تو رو مثل یه کارآگاه با سرنخها جلو میبره. اما تفاوت خیلی بزرگی که با بقیهی داستانهای معمایی داره اینه که نه قتلی رخ داده، نه یای شده و نه به طور کلی جرم و جنایتی در کاره. یک شیء واسطه میشه و در دست غریبهها میچرخه. داستانها با وجود اینکه کاملاً رئال هستند، یکجور معجزه در درونشون دارن. انگار که دستی نامرئی این نخها رو به هم گره میزنه و اونقدر نویسنده محکم و باورپذیر برای ما گره میزنه که برات عجیب نیست اگه یه روز با سرگذاشتن یک کلاه زندگیت متحول بشه!
در داستان کلاه رئیس جمهور، اون شیء یک کلاهه. کلاهی که به رئیس جمهور تعلق داره اما طی اتفاقاتی روی سر شهروندان عادی میشینه. این کلاه چیزی جز یک کلاه ساده نیست، اما انگار یه نفر روش وردی خونده و بهش فوت کرده باشه، هر کسی اونو روی سرش میذاره جسارتی پیدا میکنه که زندگیشو متحول میکنه.
در داستان قبلی ، دفترچه یادداشت قرمز، این شیء همون دفترچه خاطراته. البته درستترش اینه که بگیم کیف ارغوانی.
به طور کلی این فکر اصلی، که آدم های غریبه، که ممکنه یک روز از کنار هم عبور کنن، چطور ممکنه زندگیشون به هم وصل شده باشه، اون چیزیه که آنتونی لورن توی کتاباش سعی میکنه ازش پرده برداره. نگاه قشنگیه و وقتی با پیدا کردن رابطهها ادم یه لحظه میشینه و میگه "دنیا چقد کوچیکه" یه شادی ریزی توی دلش وول میخوره.
البته من پایان هیچ کدوم از کتاباش رو نپسندیدم. به نظرم همیشه بیشتر از اونچه که لازمه کتابو ادامه میده و آدم دعا میکنه کاش کتابو تو همون دو صفحه قبل تموم کرده بود.
داستان لور و لوران. یه شب که لور میاد خونه، جلوی در خونه کیفش رو ازش مین و لور که حتی کلیداش تو کیفشه اونشبو به یه هتل پناه میبره. اما لوران، مرد کتابداریه که خیلی اتفاقی یه کیف ارغوانی رو کنار سطل زباله میبینه و توجهش جلب میشه. حدس میزنه کیف یده شده باشه پس سعی میکنه صاحب اونو از روی نشونهها پیدا کنه. اما داستان فقط به پیدا کردن صاحب کیف ختم نمیشه .
دفترچه یادداشت قرمز، اسم کتابفروشی لورانه. یادم نمیاد توی کتاب جایی به قرمز بودن دفترچه خاطرات زن اشاره شده باشه
ایدهی کتاب رو دوست داشتم. ترتیب حوادث به زیبایی چیده شده بود. کتاب دلنشینی بود. هرچند از ترجمهش اونقدرا خوشم نیومد و به نظر میرسید یه جملههایی توی کتاب دو پهلو بودن و مترجم نتونسته از عهدهشون بر بیاد. کتاب " کلاه رئیس جمهور" هم از این نویسنده ترجمه شده و دلم میخواد اونو هم بخونم.
خداکنه فیلمشو هم بسازن *__*
مرسی از پاییز که پیشنهاد داد بخونمش :)
این هم لینکی که مهناز در مورد کتاب نوشته بود
جملهای از کتاب که خوشم اومد :
اگر نوجوانی تنها یک تعریف داشته باشد، همین خندههای هیستریک است! آدم دیگر هیچوقت در زندگی اینگونه نمیخندد.
در نوجوانی، مواجههی ناگهانی با این حقیقت که دنیا و زندگی کاملاً پوچ و بی معنی است باعث می شود بخندی؛ آنقدر بخندی که نفست بالا نیاید. در حالی که در ادامهی زندگی، همین موضوع باعث می شود آه بکشی، آهی ملال آور.
**** اسپویل شدید **** اگه کتابو نخوندید اصلاً نخونید اینجا رو
در مورد پایانش، هم خوشحال شدم که همو پیدا کردن. هم یکم فراخوشبینانه بود تهش، شبیه قصههای کودکی که میگه اونها تا آخر عمر با شادی زندگی کردند. به نظر من همونجایی که خانومه گفت کتابی در مورد مردی که یه کیف پیدا میکنه، کتاب باید تموم میشد.
قسمتی که خیلی تو دلم خندیدم جایی بود که ویلیام داشت نظریه های مختلفو تو سرش مرور میکرد که لوران از کجا اومده D: آدم هایی که به هیچ چیز هم اعتقاد ندارن تحت یه شرایطی به هر خرافهای فکر میکنن :))))))
به این فکر میکنم که اگه لور توی زندگیش یه مرد داشت که دوسش داشت و این اتفاق براش میفتاد. اونوقت داستان چطور پیش میرفت؟
آینه را برداشتهاند. همانکه قبل از دستشویی رفتن توی آن نگاه میکردی، نقاشی بالش با این خطوط درهم سیاه را نظاره میکردی، توی آینه میخندیدی و به خودت اطمینان میدادی چقدر با همین لبخند کوچک زیباتری.
بعد تا دستشویی لبخند میزدی، با لبخند &^ $#@! و در راه برگشت برای آینه چشمک میزدی که "دمت گرم روزم را ساختی".
حالا آینه را برداشتهاند. شاید چون گوشهاش شکسته بود. شاید هم چون بالشتشان نقاشیها را به هم میزده.
اما میدانی آینه جان، قصه این است که ما تاب نقصهایی به این کوچکی را هم نداریم. آینهها را برمیداریم، سرمان را میاندازیم پایین و می رویم دستشویی. انگار قرار است بدون آینهها راحتتر *&^/ $#.
+ آینهی طبقهمونو برداشتهن تو خوابگاه :/ ای بابا !!
اسکار پسر ده سالهایه که سرطان داره و دکتر به زنده موندنش امیدی نداره. مامی صورتی پرستارشه و از اسکار خواسته تا هرروزی برای خدا نامه بنویسه. توی اینکتاب ما نامههای اسکار کوچولو رو میخونیم.
جملات کتاب منو یاد شازده کوچولو مینداختن. به نظر من خیلی خیلی کتاب قشنگی بود. هرچند خب نگاه کتاب به خدا از دید مسیحیته ( تثلیث )، با اینحال قشنگ بود.
یه اشکال دیگه هم به نظر من این بود که جملات در حد بچهی ۷ ۸ ساله بودن نه ده ساله. بچهی ده ساله دیگه اینجوری حرف نمیزنه. همچنین یه سری حرفای دربسته داشت، به نظر من میتونست یه جور معصومانهتر و بچگانهتر نوشته بشه. ویرایش هم که زیر صفر .
ترجمههای دیگه با اسمهای دیگه هم چاپ شدهن از این کتاب. من اینو از طاقجه خوندم و تو کتابخانه همگانی هم بود
جملهای از کتاب :
زندگی یه کادوی بامزهست. اولش زیادی تحویلش میگیریم. فکر میکنیم یه زندگی ابدی به دست آوردهیم. بعد ارزشش رو از دست میده و اون رو مزخرف و کوتاه میبینیم. تقریباً میخوایم بندازیمش دور. آخرش میفهمیم که نه یه کادو بلکه یه امانته، و تلاش میکنیم اون طور که شایستهشه باهاش رفتار کنیم.
خب کدبانوی خوابگاه میخواد براتون دستور قورمه سبزیشو بذاره D: که دیگه هر دفعه زنگ نزنه از مامانش بپرسه
قورمه سبزی ازون غذاهاییه که نمیشه یهویی هوس کنی و بپزی. باید از یه هفته حتی دو هفته قبل به فکرش باشی. بری سبزیشو بخری، پاک کنی، خورد کنی. البته خداروشکر الان تره بار سبزی خوردکنی آورده. همونجا میشه بدم و برام خورد کنن. اما اگه سبزی فریزریه، و اگه تو شیشهس، باید از روز قبل شیشه رو بذاریم تو یخچال تا کم کم باز بشه.
همچنین از روز قبلش باید لوبیاها رو خیس کنیم. بهتره یکی دوبار هم آبش رو عوض کنیم.
حالا قراره قرمه سبزی بپزیم! باید از ۵ ساعت قبلش شروع به کار کنید.
مرحلهی اول :
یه قابلمه ، روغن ، پیاز ، قاشق و چاقو میخوایم. اول روغنو میریزیم تو قابلمه. بعدش پیازو تو قابلمه خورد میکنیم. نگینی. ولی نه خیلی ریز که زود بسوزه. پیازو در کل سطح کف قابلمه پخش میکنیم و حالا حرارت ملایمو روشن میکنیم. لازم نیست خیلی همش بزنید. روغن کافی داشته باشه نمیسوزه. فقط یکی دوبار هم بزنید کافیه. وقتی پیازا سبک شد و بالا اومد، یعنی پخته شده. اگه پیازا خام باشن تا آخر سفت میمونن و تو خورش پخته نمیشن. پس خیلی مهمه که پیاز کاملاً ترد بشه. یکم اگه لبه های پیازا هم سوخت عب نداره.
تا وقتی پیازا داره میپزه میتونین روغن و چاقو رو به اتاق برگردونین و گوشت، زردچوبه، فلفل سیاه و سبزی رو بیارید. یه بشقاب هم بیارید برا کنار گذاشتن قاشق. حالا که پیازا پخت، یکم زردچوبه میریزیم تا اونم همراه پیازا یکم تفت بخوره. گوشت رو هم همراهش میریزیم و در قابلمه رو میذاریم تا یه ذره تفت بخوره و رنگش تغییر کنه. حالا وقتشه سبزی رو اضافه کنیم. بهتره یخش باز شده باشه از قبل. سبزی رو تفت میدیم تا یکم رنگش تیرهتر بشه. ( میدونم قبلاً هم تفت دادید، ولی دوباره تفت میدیم). در همون حین فلفل سیاه رو هم اضافه میکنیم.
در این حین میتونیم زردچوبه و فلفل سیاه رو ببریم تو اتاق و لوبیاهایی که خیس کردیم رو بیاریم. بعد از اینکه سبزی یکم خودشو جمع کرد، لوبیا رو اضافه میکنیم. به اندازهی لازم هم آب میریزیم. شعله رو از ملایم به متوسط میبریم تا وقتی که آب قل قل کنه. وقتی به این مرحله رسید در قابلمه رو میبندیم و شعله رو پایین میزنیم.
هر نیم ساعت یه بار خوبه به خورش سر بزنیم تا اگه آبش کم شده یه کوچولو بهش آب اضافه کنیم. خورش باید ۴ ساعت الی ۵ ساعت قل بزنه تا لوبیاها کامل بپزن. یک ساعت یا نیم ساعت قبل از برداشتن خورش، آبلیمو و آبغوره رو به اندازهی مورد نیاز به خورش اضافه میکنیم. معمولاً آبغوره رو دوبرابر آبلیمو میریزیم. نمک غذا رو هم میریزیم و طعمش رو مطابق میلمون تنظیم میکنیم.
خورشت شما آماده ست :) نوش جان!
فقط به چند کلمهی محبتآمیز نیاز داشتند. چند کلمه همدردی. چند کلمه که "نگرانی شما را درک میکنیم". ما سرهایمان را جلو آورده بودیم، و آماده بودیم گرگها برایمان لالایی بخوانند، تا کمی در خواب رویا ببینیم. نشد.
خیلی کوتاه و مختصر میگم چالش از چه قراره.
من یه جمله مینویسم، شما اون جمله رو ( همون مقصود ) به شکل دیگهای، ترجیحاً ادبی، بیان کنید توی نظرات. قراره یکم کلههامونو به کار بندازیم، از خلاقیتمون بهره ببریم و "متفاوت فکر کنیم"
شمایی که رد میشی نظر نمیذاری D: نظر بذار اینجا رو
چالش رو هم وبلاگ "یک مسلمان" شروع کرده و همه دعوتن، به اینکه توی وب خودشون، پستی با این عنوان بذارن و جملهی مد نظر خودشون رو بنویسن.
جملهی من اینه :
بنزین گران شد
:)))) چیه خب
به دورترین روزی که میتونم فکر کنم. دوشنبه یا شاید به زور سه شنبهست که باید تمرینامونو تحویل بدیم. خیلی وقته چیزی به اسم آینده، بلندمدت، رویا، آرزو، وجود نداره.
دنیا چیز جذاب و جالب توجهی نداره. انگار فقط سرگرمیایه همه چی که حواس ما رو از غمبار بودن لحظهها پرت کنه.
واقعاً چه چیز خوشحال کنندهای میتونه تو دنیا وجود داشته باشه؟
تقویم ما امروز و فردا است و بعد از آن
اسمش چه فرقی دارد اصلاً "بهترین" باشد
اوضاع ما با گردش دنیا نمی چرخد
بگذار بنشینیم .
کداممان بیشتر مقصر بودیم؟ من که موقع شانه کردن موها جیغ و داد می کردم ( و میکنم ) و اجازه نمیدادم مامان موهایم را شانه کند؟ یا مامان که به جای آرام شانه کردن، راه حل را در کوتاه کردن دائمی موهایم می دید؟ نتیجه یک چیز بود. موهای قارچی و مصری در تمام دوران کودکی. داییام میگفت : یه کاسه استیل بردار بذار رو سرش زیرشو قیچی کن. مصری دیگه چه صیغه ایه. به نظر من هم منطقی می آمد.
بعد انگار عادت کردم. خودم داوطلب میشدم برای آرایشگاه رفتن. هربار یک بهانهای پیدا می کردم. موهام میریزه. موهام سنگینه. موهام زیاده. موخوره داره. میخوام تنوع شه. هوا گرمه. درس دارم. . موهای من هیچ وقت زیر ترقوهام را لمس نکردهاند. شاید یکی دوبار فقط. مدتی کوتاه.
حالا دوباره خوره افتاده توی جانم که موهایم را کوتاه کنم. مثل برگ پاییز می ریزند. توی خوابگاه هم نمیتوانم درست و حسابی بهشان برسم. هرشب خواب میبینم یک تار سفید توی موهایم پیدا شده. بیخودی لبخند میزنم توی خواب انگار اتفاق خاصی نیفتاده. اما در درون از وحشت میمیرم. خواب میبینم یکهو یک دسته موی سفید آن زیر زیرها که من نمیتوانم ببینم بیرون امده. خواب میبینم کچل شدهام. صبح می گویم باید حتما موهایم را کوتاه کنم. اما همهی صداها توی گوشم دوباره همهمه میکنند. بذار "یه بار" بلند شه. بعد دوباره تمام ماجرا تکرار می شود.
+ دیشب رفتم و موهایم را مرتب کردم. آرایشگر بر خلاف بقیه که وقتی بهشان می گویی مرتب کن موهایت را از بیخ میزنند، واقعا فقط مرتب کرد. قیچی که به موهایم خورد، خورهی "برو آرایشگاه کوتاشون کن" هم قیچی قیچی شد و جنازهاش افتاد کف سالن. اما به تک تک این تارها قول دادم مراقبشان باشم. کش را شل ببندم، آهن و ویتامین ب فراوان بهشان برسانم، و به محض چرب شدن ببرمشان آبتنی.
فقط مانده تو بیایی، نوازششان کنی؛ از سر به پا برایت میدوند.
آخ جون امروز افتابیه
شب کلی برنامه میریزم صبح میگیرم میخوابم. کی تحمل روبرو شدن با این زندگی رو داره آخه؟ ولی الحمدلله امروز هوا آفتابیه و منم رو به بهبودی احوالاتم دارم میرم. چیه این بارون افسرده.
البته من معتقدم به اندازهی کافی کارشناس نیستم که به خدا فیدبک بدم از بارونت خوشم اومد یا نه. و اونروزی که نودت گفت " چه خوب که امسال اینقد بارون میاد"، سکوت کردم و یواشکی دوستیمو باهاش بهم زدم. چون نمیخوام با یه کسی که فقط به خودش فکر میکنه دوست باشم. در صورتی که باید قبلش میپرسید " آیا این سرمای زودهنگام به علت تغییرات در اقلیم جهانیه؟ آیا الان موقع مناسبی برای باریدن هست؟ ایا کشاورزان دچار مشکلی در این زمینه نمیشن؟ ایا پرندهها و پروانهها و داران و جانداران دیگری که تقویم شمسی و قمری ندارند متوجه میشن هنوز آبانه؟ آیا درختها میفهمن که چه موقع باید به خواب زمستانی برن؟" اگه فقط یکی از این سوالات رو هم میپرسید کافی بود. ولی اون فقط گفت " چه خوب که امسال انقد بارون میاد"، انگار که واقعاً میدونه "خوب" چه معنایی داره. من هم خیلی دلم میخواد تمام سال اردیبهشت باشه، ولی آیا به خودم اجازه میدم هر حرفی رو به زبون بیارم؟ کلاً تازگیا دارم دوستیمو با نودت کمرنگ میکنم. دلایل دیگهای هم داره.
___
یه صحبتی داشتم با اون کارشناس عزیز که گفت یوز و پارسیجو و سلام کار گوگلو باید کنن. عزیییییزم، میدونی گوگل چیه؟ نه واقعاً تو همونی هستی که برا چک کردن اینکه اینترنتت وصله فقط از گوگل استفاده میکنی؟ ( من خودمم چک میکنم! تضاد منافع نباشه یه وقت )
خب چی میشه واقعاً به کسی گفت که از گوگل فقط یه موتور جستوجو میشناسه؟ بعدم میگه یوز و فلان و بهمان. من خودم اصلاً از گوگل استفاده نمیکنم به عنوان موتور جستوجو، از اکوزیا استفاده میکنم. ولی ای انسان کمی به یاد بیاور! گوگل ترنسلیت که مترجمای عزیزمون اینروزا کتاباشونو باهاش چاپ میکنن. گوگل داک که پروژههامونو توش با دوستامون به اشتراک میذاریم. جیمیل که همه جا باهاش تو سایتا ثبت نام کردی و دیگه نمیتونی به اون سایتا وارد شی. ایمیل هم که نمیتونی به استادا بدی. کپچا کد، گوگل انالیز که سئو سایتتو باهاش بالا میبری، گوگل اسکولار که توش دنبال مقاله میگردی، گوگل فیتنس، گوگل دنده به دنده، گوگل بشقاب پرنده ://// گوگل چرا نمیخنده؟ میخنده. داره به من و تو میخنده!!
___
فقط این ترم تموم شه راحت شم دیگه از خوندن این درسای مهندسیاتی! دوس دارم این درسا رو ها، ولی انقددددد که فشرده درس میدن و میخوان یه کتابی که دانشجوی مهندسی تو شیش ترم میخونه تو یه ترم به ما درس بدن، و همون یه درسو با شیش تا استاد ارائه میدن که هر کدومشون میخواد شیش تا واحد درس بده :/ نکنید دیگه خب!
___
این هفته تو تاریخ درس نفاق داشتیم. از مسجد ضرار گفت و از جنگ صفین. از دروغگویی و خلف وعده. از قرآنهای به نیزه رفته. از امروز نگفت. خودمان فهمیدیم.
ای آفتاب سرزده بر خاک من بتاب
با تو مگر نجاست دامان ما رود
با هرچه ابر شستهام این خون ریخته
این ننگ لکهایست که آسان نمیرود
روزهای افسردگی حاد هم گذشت و الان سعیمو میکنم که خوشحال باشم! فکر کردن به درد و رنج بقیه تا اطلاع ثانوی ممنوعه، پس از یادآوری هر غصه جملهی " گور بابای تک تکشون" پیشنهاد میشه و بیکار نشستن حتی برای یک ثانیه حرام است.
اینترنت وصل نشد که تشد! فدای سرم :/ اصلا هیچ وقت وصل نکنن. بازار سیاه اینترنت الحمدلله موجوده، دوستانی که سرور دارن، همین الانشم دارن ساعتی به قیمت گزاف نت میفروشن، و خدا خیر بده به کسانی که درآمدزایی از این شیوه رو هم به ملت آموزش دادن. اصلاً شما فقط اشتغال ایجاد کن، مهم نیس به چه روشی. هدف وسیله رو توجیه میکنه.
چندتا کتاب خوندم ولی هنوز حس و حالشو ندارم در موردشون بنویسم. فقط از این بین کتاب "هیاهوی زمان" رو دوست داشتم. که مربوط به زندگینامهی یکی از آهنگسازهای بزرگ روسیه، دیمیتری شاستاکوویچ، در دورهی استالین و پس از اونه. از معدود کسانیه که توی این دوره جون سالم به در برده و اعدام نشده. هرچند رنجهای زیادی کشیده. من ترجمهی نشر ماهی رو خوندم و دوسش داشتم.
آهان کتاب "شبهای روشن" رو هم باللللاخره خوندم!! خییییلی وقت بود هم چند نفر از خود شما بهم پیشنهاد داده بودید و هم کلاً اسمشو زیاد شنیده بودم. خوندمش بالاخره. خوب بود. با اینکه داستان کلاسیک و رئال بود؛ بیشتر شبیه داستانهای نمادین بود. عشق، سرگشتگی، تنهایی، رنجهای آدمی.
یاد دوران قدیم افتادم که میرفتیم چت روم. البته من هیچ وقت توی روم حرف نمیزدم و منتظر میشدم یه نفر بیاد پیوی D: بعدش مینشستیم از ت، مشکلات، اخبار، اینجور چیزا حرف میزدیم. اون چترومی که من میرفتم مودب بودن و توی عمومی هم حرفای بیادبی اصلا نمیردن. توی خصوصی گهگاهی پیش میومد بعضیا بخوان سر یه صحبتایی رو باز کنن که من میبستم و ادامه نمیدادم. یادمه همهش آدما رو باهم قاطی میکردم. میگفتم تو همونی که فلان مشکلو داشت؟ انگار آدما رو با مشکلات بهخصوص خودشون میشناختم :))))) بعد رفتیم تو یاهو چت. یه مدت هم میرفتم کلوب. هی خدا. چه دورانی بود. الانم دلم میخواست یه چتروم باشه بریم ببینیم دنیا دست کیه، در گوشه گوشهی این شهر چه می گذرد.
کتاب مسافر ( روسهالده ) از هرمان هسه. نشر فردوسی. ترجمه دکتر قاسم کبیری.
کتاب رو از کتابخونه دانشگاه قرض گرفتم. ۱۹۰ صفحه داشت. طبق معمول نثر روان و آروم هرمان هسه. داستان در مورد زن و شوهر ثروتمندیه که در ملک اربابی روسهالده زندگی میکنند، اما به دلایلی جدا از هم زندگی میکنند و فقط زمان صرف ناهار در کنار هم هستند. دو فرزند دارند و هر دو، بعد از ناامیدی از بهبود روابطشون، به دنبال به دست آوردن محبت فرزندانشون و تعلق خاطر به اونها هستند.
برام جالبه که هسه حتی داد و فریادآمیزترین مشاجرات رو هم میتونه انقدر آروم و ملایم بنویسه که تو حس کنی در تمام کتاب سکوتی عمیق چنان برقراره که صدای نسیم به وضوح شنیده میشه.
ترجمه هم به نظر من خیلی خوب و روان بود.
یک جمله از کتاب :
سلاطین هنر، برادران و دوستان طبیعتاند، آنها با طبیعت بازی میکنند، آنها در جایی که ما تقلید میکنیم، می آفرینند.
چند واژه از کتاب :
طنطنه
مضرّس
مفر
مغاک
اگه معنیشونو میدونید آفرین به دانش زبانی و ادبی شما :) یه دبیر ادبیات داشتیم دوران راهنمایی، از استاد دانشگاهشون نقل میکرد که تاکید داشته به جای اینکه اینهمه شعر حفظ کنید، روزی یک لغت از فرهنگنامه بخونید و یاد بگیرید.
من حالا با یادگیری و حفظ شعر مخالف نیستم، اما یادگیری واژه های کمکاربردتری که بلد نیستم رو هم ارج مینهم و خیلی از به کار بردنشون لذت میبرم. یه حسی شبیه وقتی که فردوسی به خودش میگه " عجم زنده کردی بدین پارسی "
اگه در مورد چیزی دروغ میگویید، به همه دروغ بگویید. تاکید میکنم : همه!
در غیر اینصورت در دردسر خیلی بزرگی میافتید :/
نکتهی دوم : دروغی که برای عدم موجودی یک چیز بهانه میتراشد، بهتر از دروغی است که عدم موجودی را تبدیل به موجودی میکند!
یعنی اگر "فلان چیز" وجود ندارد، بگویید وجود ندارد به این دلیل. نگویید وجود دارد.
نکتهی سوم : تا میتوانید دروغ نگویید و اگر کسی حقیقت را گفت جوری رفتار نکنید که آخرین باری باشد حقیقت را می گوید.
نکتهی چهارم : سر کلاسها حاضر شوید. ساده نگیرید. فاصلهی بین معدل الف و مشروطی یک صفر ناقابل است!
ایندفعه دیگه یادم موند که عکسشو بگیرم D:
راحت هم بود پختنش. پیاز و گوشت و زردچوبه رو مثل هر خورش دیگهای تفت میدی، بعد یکی دو قاشق رب رو با گوشت تفت میدی و بعدش هم بهها رو یه کوچولو تفت میدی با بقیه و روشون آب میریزی. ادویهشم فلفل سیاه و دارچین و زردچوبه. آلو بخارا رو میتونی از همون اول اضافه کنی و یا بعدتر. در آخر هم یکم آبلیمو میریزی که ترشمزه تر بشه. فقط من یه ربعی ازش سر نزدم یکم ته گرفته بود. ولی در کل خورش راحتیه. لازم هم نیست پوست به گرفته بشه.
امروز که در راه رفتن بودم، دیدم پشت ایستگاه تاکسی شابلون زدهاند. چند آدمک ایستاده با رنگ سیاه و یک نفر پخش زمین با رنگ سرخ. زیرش نوشته بود :
او هم فرزند کسی بود.
پوریا بختیاری
---
میگفت اگه میخواید پولدار شید ایران بمونین. تو خارج شما هرکاری کنید خارجی محسوب میشید. خیلی چیزا دارید، ولی خب مثل ایران نمیتونید به پول برسید.
گفتم چه تضمینی هست که بعد از پولدار شدن اموالمون رو مصادره نکنن؟ اینجا چه تصمینی برای فردا هست؟
گفت استادی داشتیم که روز اول گفت توی دانشگاه هرچقدر خواستید برقصید، ولی جوری نرقصید که نگاهها به شما خیره شود
---
میگفت خیر سرشان میخواستهاند از خاک روی استخراج کنند. یک تپهی بلند درست کردهاند با پیاچ کمتر از ۲ ! اسیدی اسیدی!! بعد آمدهاند گفتهاند این ترانسهای برق که از کنار تپه رد میشود خیلی زود میپوسد. کلی هزینه روی دستمان گذاشته. رفتیم دیدیم کل منطقه را نابود کردهاند. نگران نشستن اسید روی پوست مردم نیستند. نگران خراب شدن زمینهای کشاورزی نیستند. نگران تنفس خودشان از این هوا نیستند! فقط نگران هزینهی سیم برق بودند.
---
میگفت گفتهاند فلان نهاد دولتی وام ۱۵ میلیاردی میدهد. رفتیم دیدیم سایت به کلی بسته است. یکی از معاونهای رییس جمهور که از قضا آشنایی با ما داشت، گفت بهتان وام را میدهیم. گفتیم سایت بسته بوده، گفت برای شما بسته است، برای من باز است. اما در نهایت وام را نگرفتیم. در ازای دادن وام، بیست درصد از سهام شرکت میخواست!
---
*هر کدام از شنیدهها از آدمهای مختلفی بوده است
خب آدم گاهی دلش برای تصمیمهای یهویی و جوگیر شدن تتگ می شود! امتحان و درس داری که داری! بعد از اینهمه فیلم کرهای نباید یک کلمه یاد بگیری آخر؟ به زور دقت فقط وه وه یاد گرفتهای؟ آنیو آنیو! یه یه :) کِرِعهعهعه :)))))
اینگونه شد که رفتم دولینگو نصب کردم و نشستم به یاد گرفتن کرهای! اگر از هفتخان الفبا بگذرم، به لطف و قوه الهی، دو سه کلمهای یاد خواهم گرفت. البته میدانی، برای من مهمتر از کلمات جمله بندی است. لعنتی حداقل باید بفهمم می گوید من دوستت دارم، من تو را دوست، مرا دوستدارت، دوست دارمت، دوست دارم من تو را ، یا چی؟ باید بفهمم تو کجای جملههایی من کجا. دوست داشتن بخورد توی سرمان !
از آنجا که اقدام صددردصد جوگیرانه بوده امید چندانی به ادامه ندارم، اما خدا را چه دیدی، شاید یک روز آمدم و گفتم میشمیشیو پیشپیشیو، از همین دست ایشایشیوها، بعد نگویی نگفته بودی :)
دخترش سال قبل کنکور داده. قبل از کنکور میگفتند پزشکی که قبول نشود، معلمی قبول می شود. ما به همین راضی ایم. ( عجب که معلمی پایمال شده اینجا) نتایح آمد. رتبهی پنج رقمی با ارقام غیرتکراری. امسال به هول و ولا افتاده که باید هرطور شده قبول شوی. پارسال کم خرج نکرده بود، ولی امسال هم میخواهد کمال و تمام هزینه کند. پولهایش را ریخته توی حلق "کنکور آسان است" بلکه کنکور آسان شود.
خواهر بزرگترش پسری دارد که امسال کنکوری است. بااستعداد هم هست. ولی مدرسهها را که میدانی چه اوضاعی دارند. معلمها را که میدانی. پول خریدن کتابهای کنکوری را هم ندارد. ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا.
اولش فکر میکنم چه میشد این پسر مال این خانواده بود و آن دختر مال آن خانواده؟ آن وقت سرمایهگذاری نتیجهی بهتری میداد؟ نه قطعاً، ولی با احتمال بیشتری.
بعدش فکر میکنم آیا برای اینکه روی کسی سرمایه گذاری کنی، لازم است حتماً فرزند خودت باشد؟ تا نام تو را برافراشته کند؟
یاد محمد و علی میافتم. محمد که نزد عمویش بزرگ شد و علی که نزد پسرعمویش. تو حالا بیا و تا صبح ناله کن که خدایا این دختر امسال "یک چیزی" بشود. منکه خدا نیستم. ولی خدایا اجازه بده یک لحظه خدا باشم. بلاک اند ریپورت؟ ناسزاهای بوق بوقی؟
بیا کمی خودم باشم. اینروزها یادم بماند. فرزندخواهی هم شاید ادامهی نژادپرستی است.؟ لعنتی چقدر ریشه دوانده ای!
+ آقا ایندفعه که گذشت :) ولی در کنار رای منفی، نظر منفی هم بدید. میخوام نظر بقیه رو هم بدونم
این شبها همهاش در خواب فریاد میزنم. داستانی جور می شود که فریاد بزنم. از فریاد وسط خیابان که گفته بودم، شب بعد خواب دیدم سر یکی از اقوام که حسابی از دستش گله دارم فریاد میزنم و می گویم دیگر نمیخواهم قربانی نگاه شماتت بار و زبان بی ملاحظه اش شوم، مهم نیست گذشته چه بوده، امروز دشمنیم. دیشب هم خواب میدیدم رفتهایم جلسهی دفاع یکی از سال بالاییها، بعد میبینم کلی از فامیلهای خودمان در جلسهی دفاعش حضور دارند، تعجب میکنم. بغل دستی توی گوشم می گوید معلوم است به این آدمها رشوه داده که انقدر از دفاع این پایان نامه خوشحالند. انگار نتیجهی تحقیق برایشان سود داشته. اولش سکوت میکنم، اما یک نفر وسط دفاع در همین مورد از دانشجو سوال میکند. اولش سکوت میکند و بعد اقرار. همانجا بلند می شوم، سر استادهای راهنما و داور و دانشجو فریاد میزنم که من همچین دانشگاه و پایان نامهای را به رسمیت نمیشناسم و بدون اینکه منتظر جواب بمانم جلسه را ترک میکنم.
هر شب یک جا دارم فریاد میزنم. فصل مشترک خوابهای این روزهای من عصبانی شدن و فریاد زدن است. فریادی قیام گونه.
دیروز بین حرفها داشتم هی میگفتم از فلانی متنفرم، از بهمانی هم، از آن یکی هم؛ در آمد که تقریباً از همه متنفرم. من اینطور آدمی نبودم. به هیچ عنوان اینطور نبودم. آدمها انقدر نفرتانگیز شده اند یا من .؟
شما با نفرت توی قلبتان چه میکنید؟ نفرت چیز بدی است؟ چه چیزی تغییر کرده؟
امروز یک آقایی اومده بود توی ایستگاه اتوبوس ( جایی که سوار سرویس دانشگاه میشیم ) ، یه دسته ورقه دستش بود، پرسید : شما دانشگاه تهرانی هستید؟ گفتم بله. با عجله یه برگه داد دستم ( که شامل چار پنج صفحهی منگنه شده بود ) گفت بخون اینو، در مورد تراشه ها میدونی؟ ببخشید اگه من درهم برهم نوشتم، شما بخونید. خیلی مهمه. همه باید بدونن. منم شروع کردم به خوندن.
الحق والانصاف که درهم نوشته بود و جمله بندیها نصفه نیمه بود. تو گویی یکی از شخصیتهای رمانهای صادق هدایت برایت مقالهی علمی نوشته باشد. تورقی کردم و دستگیرم شد که میخواهد بگوید در مغز ما تراشه کار گذاشتهاند، تراشههای بسیار کوچکی که ما را با آن کنترل میکنند و ادلهی وجود این تراشه هم قتل همسر نجفی به دست خودش، خودسوزی دختر آبی و فلان و بهمان؛ که اینها همه دست خودشان نبوده. بلکه دستور از جای دیگری آمده.
یاد رمان سنت شکن افتادم. فانتزی قشنگی است. فکر کنم این همان جبر زمانه است که مدرن شده. یک روز خیال میکردیم به جبر خداوند می میخوریم، امروز که خدا را منکر شدهایم، به جبر دیگران آدم می کشیم. مدتی این کارها کار فضاییها و بشقاب پرندهها بود، حالا کار تراشهها و آدمهاست.
منتها سرویس آمد و فرصت نشد بپرسم خب حالا گیرم در ما تراشه باشد، چه کنیم؟ سرمان را بزنیم به دیوار تا له و لورده شود؟ خونمان را بمکیم تا تراشه در معده هضم شود؟ یا چطور است حالا که همه چیز گردن تراشه است، اول از همه سر تو را ببریم؟ البته یک سوالی هم جداً بی پاسخ ماند، اینهمه کاغذ حرام کردهای حیفت نیامد به پولش؟ خب بندهی خدا یک کانالی پیجی چیزی میزدی. ما گزارش کار را حیف داریم پرینت بگیریم با این گرانی. تو واقعا مغزت تراشهای شده است.
مردم جمع شده بودند. نمیدانم جشن بود، اسنقبال بود، افتتاحیه بود، هرچه بود همه چیز آرام و خوب بود. دست میزدیم، شاد بودیم. یکهو یک ماشین وسط جمعیت نگهداشت، جوانی پیاده شد، رویش را با شال پوشانده بود؛ بی مقدمه شروع کرد به خواندن. شعر تند انتقادی بود. دلم تاپ تاپ میزد که نکند الان بیایند ببرندش. ولی مطمئن بودم همهی ما همراه و همدلش هستیم. رسید به آنجا که فریاد می زد :
شیعه را تو کشتی، شیعه را تو کشتی
منتظر همینجا بودم. همینجا که همه با هم فریاد بزنیم. به پشت سرم نگاه نکردم که کسی نیاید. فقط صدایم را جمع کردم و من هم همراه بقیه فریاد زدم :
شیعه را تو کشتی، شیعه را تو کشتی
خداراشکر همه سالم ماندند. همه تا جا داشت فریاد زدیم و هیچ کس ما را نزد. هنوز خوابها جای امنی برای فریاد زدنند.
در نماز ما یک جو اگر ریا بود
کیسه کیسه جو در زیر آن عبا بود
پشت تو عزیزان، پشت تو بزرگان
پشت ما دو کوه از درد بی دوا بود
پله پله سویت آمدیم و هربار
ساعت نماز و ساعت دعا بود
در میان پله جان به حق رساندیم
خانهی خدا پایینتر از شما بود
سالها دویدیم پشت صف، در آخر
نوبتی هم ار بود، نوبت شما بود
سهم ما ز بابا، یک شب غریبان
سهمتان شب شکر پشت مرزها بود
هرکه گوشهای را میدرد به عذری
یا به حکم بالا، یا سه تا قوا بود
ترسم آنکه روزی، ته کشد بهانه
یک نفر بگوید مشکل از خدا بود
در گلوی ما خواباندهای گلوله
خون ما بهایش کمتر از چهها بود؟
با زبان بسته، با دل شکسته
کاش چشم ما هم، پشت پردهها بود
دانشکده پزشکی یه جشنی گذاشته بود برا شب یلدا، بعد انگار یه مهمانی هم داشته بودن. رو بنرش بزرگ ( بنرشون خیلی بزرگ بود) نوشته بود با حضور استار!!! حالا نمیدونم قضیه جی بود، لابد یا طرف ازون تازه مسلمون شده ها بوده یا مثلاً شوخیای نمایشی چیزی داشتن، ولی برام جالب بود. قبح یه کلماتی شکسته شده. ( هرچند دانشگاه تهران ماشالله خودش پیشروئه در این زمینه. ما با هرچی هم آشنا نبودیم اینجا آشنا شدیم!!)
دیروز استادمون داشت از قشم صحبت میکرد که یه پژوهشکده دارن اونجا. بچهها گفتن خب پاشین بریم قشم. استاده گفت البته اونجا چارتا زن میگیرن دلتونو به اینچیزا خوش نکنین. بعدش گفت یه جوریه که اگه یه دونه زن داشته باشی اصلا توی اجتماع جایگاهی نداری و میگن این هنوز دهنش بوی شیر میده. مقام و منصب هم اصلا، میگن طرف نمیتونه چارتا زنو مدیریت کنه، میخواد جامعه رو مدیریت کنه؟ D: این جمله آخرش برام جالب بود. ولی دوست دارم استدلالهاتون رو در جهت مخالف این جمله بشنوم. میدونم این جمله مغلطه ست ولی نمیدونم از چه نوعی، و از نظر منطق چطور میشه قطعاً ردش کرد.
یک بغل آغوش گرم
و رهایی از زمان
ای فشار زندگی
توی نبض من نمان.
+ یه شعر خیلیییی قدیمی. یهو گفتم بنویسمش :)
++ دلم میخواست یه برنامه میذاشتن بعضی خوانندهها، بعد آدمای معمولیای مثل من میرفتن اونجا و شعرشونو میدادن که اون خواننده بخونه و با صدای خوانندهای که دوسش دارن شعر خودشونو بشنون. آهای خوانندهها لایو نمیذارین؟
+++ ولی با اونایی که زیر خاکن چطور برنامه بذاریم؟ رفتیم اون دنیا چجوری پیداشون کنیم؟ کاش مثلاً پنجشنبه شب بیاد خودش به خوابم برام شعرمو بخونه
این آهنگ منو یاد کتاب شب های روشن میندازه.
کوچه از فریدون مشیری با صدای کوروش یغمائی
این هفته هفته ی مرگه. اگه ازش زنده بیرون بیام دیگه جاودان میشم D: فعلاً این آهنگه رو زدم رو دور تکرار و کارامو انجام میدم. امروز به دوتا نتیجه رسیدم :
1. هندزفری در گوش معادل است با لطفاً مزاحم نشوید
2. یک روز صحبت این بود که دخترها جذب چه پسرهایی می شوند، دوستم گفت پسرهای درسخوان و معدل بالا طرفدار بیشتری داشتند در دوران دبیرستان، من هم در تاییدش گفتم خب گیرایی یکسان در زندگی مهم است، اگر هی تو بگویی و او نفهمد حرفت را بدمصیبتی است. اما امروز موقع ظرف شستن به این نتیجه رسیدم که زندگی با آدم با هوش متوسط و شعور بالا، بسیار بسیار بهتر از آدم باهوش و کم شعور است. بله این شعور است که باید حرف اول را بزند!
دیروز یه ویدیو می دیدم میگفت ترشح کورتیزول در طی روز نوسان داره و بعضیا معتقدن ریتم روزانه شبانهی بدن رو تنظیم میکنه. ( در کنار متعدد نقشهای دیگهای که داره ). بالاترین میزان کورتیزول در خون بین ساعت ۴ تا ۶ صبحه، بخاطر همین توصیه میشه صبحها این ساعت بیدار بشین و ورزش کنین.
یادم بمونه که یکی از فوائد زود بیدار شدن اینه.
و این متنو میخوندم. میگفت سال نو که میشه همه میان موفقیتاشونو میشمرن، ولی خوبه به شکستهامون هم نگاهی بندازیم و واقعبینتر باشیم.
" being able to reflect on not only the highs bot the lows is crucial for growth."
سال ۲۰۲۰ هم شروع شد. که البته مصادف بود با آخرین روز از دورهی کارشناسی :) امروز دو تا امتحان داشتم، با اینکه هردو آزمایشگاه بودن در حد خودشون رسمو کشیدن. به خصوص اینکه تا پنج هم کلاس داشتم و وقتی رسیدم خونه از فرط آلودگی این چند روزهی هوا فقط سرم داشت میترکید. گرفتم خوابیدم دو ساعتی، سرم بهتره ولی حالم نه. هنوز سرم گنگه و درد خفیف داره، یکم حالت تهوع دارم، بیحالی و خستگی مفرط، نفس کشیدن سخت شده . این شاخصای دروغیشون به درد خودشون میخوره. هوا خیلی آلوده ست، خیلی زیاد . حیف که مجبورم بمونم هنوز تو این خراب شده.
یک درس از زندگی برای امروز :
این شنیدن حقیقت نیست که مرا میرنجاند، بلکه کوبیده شدن آن بر صورتم است که دردناک است.
این دو تا وبسایت را نگاهی بیندازید . اولی به سوالاتی که ممکن است برای هرکسی در مواجهه با ژنتیک پیش بیاید خیلی روان و کامل و قابل فهم پاسخ داده است.
و دومی مباحث مطرح در زیست شناسی را به زبان بسیار ساده و در عین حال دقیق و درست توضیح داده است. حتماً نگاهی بیندازید :)
( هر دو انگلیسی )
وی دختر جوگیری شد و گفت به به این دی ماه جون میده برا شروع کردن! لذا تصمیم گرفتم از پوستم بیشتر مراقبت کنم و طی یه اتفاق اتفاقی(!) خانم داروخونهچی بهم یه ژل شستشوی صورت پیشنهاد داد و من با علم به اینکه این پیشنهاد در واقع تبلیغه و پشتش پورسانت هست، تصمیم گرفتم از شرکتهای ایرانی حمایت کنم که دو روز بعد هم بقیه از ما جنس بخرن D:
گفت روزی دوبار صورتتو باهاش بشور. خودم میشورم و خیلی خوبه. قیمتشم خوبه. خریدم و طبق دستور العمل جلو رفتم. منتها صورتم فقط چهار روز ( یا کمتر ) تاب آورد و به قددددری پوستمو خشک کرد دور لبام و بینیم پوست موست و چروک شده و تو گویی ماسک فلفل زده باشی میییسوزه !! میم میگه دیگه حق نداری هیچی به پوستت بزنی. میگم ای بابا حالا من یه بار اشتباه کردم، پوست من اوتقدرم چرب نبوده و من اینو زدم خشک شده یهو. خوب میشه. ( تازه یاد گرفنه بودم تونر و آبرسان چیه و منتظر بودم برم اونا رم بخرم ) ولی خب فعلاً پذیرفتم که جز ضدآفتاب و مرطوب کننده چیزی نزنم.
:((((( حالا فقط امیدوارم خوب شه و از این حس مزخرف خلاص شم
---
از چهارشنبه تا الان فقط دو وعده غذایی خوردم که یکیش املت بوده و اونم به زور نعنا خوردم. نمیدونم چرا ولی اشتهام کاملاً صفر شده. خرت و پرتایی مثل اجیل و کشمش و میوه میخورم. ولی غذا نمیتونم بخورم. شاید از اضطراب امتحاناست، شاید از مولکولهای کوچک، شاید هم از بیمزه بودن غذاهای سلف. نمیدونم :((( هم گشنهم نیست و هم نگران گشنه نبودنمم
---
دیروز استاد "کوه" میگفت یه مدت تو سازمان استاندارد کار میکردم، یه بار اوایل کار رفتیم بازدید از کارخونه تن ماهی. موقع برگشت از بازدید، یه آقایی که باتجربهتر از من بود و کارکشته بود یه جورایی، یهو بعد از اینکه از کارخونه بیرون اومدیم گفت من باید اون سیلویی که اونجاست رو هم ببینم. ( که چند ده متری با کارخونه فاصله داشت و یه جورایی خرابه بود ). رفتیم پرسیدیم گفتن این خرابه ست، مال فلانیه اونم خارجه خودش. کسی نیست اینجا. این گفت نه، من باااید اینجا رو ببینم. دوستان بندهنواز هم فوری چارتا کارتن تنماهی سوار صندوق اداره کردن و گفتن بفرمایید برید اقا کسی اینجا نیست. گفت خیلی ممنون ولی من باید اینجا رو ببینم. و بعد از یه ساعت کل کل بالاخره در گشوده شد! از پایین تا بالا انبار ماهی اسب بود. ( ماهیای که استفادهش توی تن ممنوعه، به دلایلی) و می گفت حالا فک میکنید تهش چی میشه؟ چار نفر میشینن حساب میکنن میگن اگه اینو ببندیم ایکس نفر بیکار میشن، جریمه انقد بدیم حقوق کارگرو نمیدن، تهش میشه آقا خوااااهش میکنم بار آخرت باشه. تموم. تا بازدید بعدی.
----
میگفت یکی از دوستان ما کارخونه دارو داره. یکی از اقلام تولیدیشون هم آزیترومایسینه ( آنتی بیوتیک ) . اینا یه روز قرص میزدن، بعد که لاین اونروز تموم شده، نگاه کردن دیدن ااا ! ازیترومایسین یادمون رفت بریزیم تو قرصا :))))) هیجی دیگه. به روی خودشون نمیارن و قرصا رو میفرستن تو بازار. حالا فوقش میگن این عفونته مقاوم بود به آزیترومایسین دیگه :)))))
----
میگفت طرف دارو آورده ما تست کنیم. بهش میگیم پایهی قرصو هم بیار. کنترل منفی باید بذاریم. میاره. بعد میبینیم اصلا ماده موثره هیچه، فقط پایههه یه ذره اثر داشته.
---
میگفت یه مقاله اورده بودن، گفته بود از فلان ماده اگه بیست میلی گرم بر لیتر بریزی فلان قدر اثر داره. اورده بودن ما تایید کنیم. ما اولش گفتیم بهش عزیزجان این غیر ممکنه! بیست "میلی" گرم در "لیتر"؟؟ شوخی میکنی؟ گفته نه بیا اینم مقاله مون. تایید شده. بعد واسش تست گذاشتیم و گفتیم بیا خودتم ببین. این با انقد ماده جواب میده نه اونقدی که تو گفته. گفته ای وای ببخشید، فک کنم به جای میلیلیتر نوشته بودیم لیتر :///
---
میگفت طرف اومده فلان موسسه معروف ناباروری، بعد به همه یه دوز هورمون میدن. به این دادن و یهو صدتا تخمکش بارور شدن. وقتی اینجوری میشه میگن ای وای بنده خدا هایپر بود، در صورتی که طرف نرمال بوده، منتها تو برا ادم چهل کیلویی و صد کیلویی یه دوز دارو میدی، همین میشه تهش دیگه !!
---
ناگفته نماند حدود بیست درصد از کسانی که سرطان سینه دارن، به یه داروی ضد سرطان سینه مقاومت نشون میدن، و اینجوریه که اگه اون دارو رو بگیرن نه تنها خوب نمیشن بلکه بدتر هم میشن. ولی خب متاسفانه تو ایران زیاد به اینجیزا اهمیت نمیدن و اون تست ژنتیک قبل از تجویز دارو هنوز اجبازی نیست. فوقش میمیره دیگه. اینجوری سر میکنیم . ( البته اقداماتی در این زمینه در حال انجامه )
+ گفتهها از آدم های متفاوتی بودن
++ من اینهمه میگم از این قمر در عقرب، شما بی اعتماد و ناامید نشین. تو ایران کار درست هم زیاد داریم. فقط مینویسم که یادم بمونه. یادم بمونه این حرفا برام عادی نشه. یه روز منم نشم همونی که میگه فوقش میمیرن دیگه.
+++ ولی خب این حرفا باعث میشه شک کنم به اون ژلی که استفاده کردم. واقعا توش چیا ممکنه بوده باشه؟
واقعا اعصاب آدم خورد میشه یه خبرایی رو از زبون مردم میشنوه. من اصلا در مورد اخبار اینجا هیچ وقت دلم نمیخواد حرف بزنم ولی این موند تو گلوم.
امریکا گفته که ایران خودش این هواپیما رو زده، چجوری؟
گفتن ایران بعد از حمله موشکی به پایگاه امریکا، اومده از ترس اینکه امریکا جوابشو بده گنبد اهنیشو تو تهران فعال کرده. گنبد آهنی چیه؟ یه سیستم دفاعی هوایی، که هر شیء موتورداری در هوا بجنبه رو خودکار میزنه. من جمله هواپیما. و چون حواسشون نبوده، پروازا رو لغو نکردن و این گنبدآهنی پرواز داخلی رو مورد حمله قرار داده.
دلایلی که به ذهن این حقیر میرسه :
۱. در طی این ساعات ذکر شده، فقط همین یه دونه پرواز بلند شده؟
۲. شما خودت برو اینترنت سرچ کن، اگه فیزیکدانی بشین محاسبه کن، اگه بلدی بشین شبیه سازی کن، هواپیمایی که بهش راکت بخوره با این شیب ملایم سقوط نمیکنه.
۳. من و شما ادعا داریم خبرها میتونن راست باشن یا دروغ متاسفانه. درسته؟ پس همونقدر که احتمال میدیم خبر اتیش گرفتن موتور دروغ باشه، باید همونقدر هم احتمال بدیم این سناریوی جدید دروغ باشه دیگه؟ ولی چرا انقد بااطمینان حرف میزنیم؟ از صبح هر کیو دیدم داره خیلی با اطمینان در این مورد صحبت میکنه و حتیییی ! یه سری از دوستان حتی متوجه سناریوی گنبد آهنی نشدهن وقتی خبر خارجی رو خوندهن و میگن یکی از موشک هایی که داشته میرفته بخوره تو سر عین الاسد خورده به این هواپیما :/
خب دیگه من برم. پستو برمیدارم بعدا. موقته.
** حالا منم هنوز مطمئن نیستما، ولی این تحلیلی بود که به ذهن خودم رسید.
فرزند قلب انسان را نرم میکند. تا صدای گریهی بچهی خودت را نشنیده باشی، معنای گریستن بچههای دیگر را نمی فهمی.
_ آتش بدون دود ، نادر ابراهیمی
+ قبلاً جملات کتابا رو توی پست معرفی کتاب کنار هم میذاشتم، اما ازین ببعد میخوام کم کم بذارم ( همزمان با خوندن) تا کلمات بهتر چشیده و جویده و هضم بشن :)
++ همه رو با هشتگ #کلمه منتشر میکنم
مولوشه ( تو شناسنامه اسمش کلوچه ست)، خرگوش منه که با هم هرروز درس میخونیم. چند روزه که اپ study bunny رو دانلود کردهم و خیلیییییی دوسش دارم. به اینصورته که میذارمش روی حالت درس خوندن و همزمان خودمم با خرگوش میخونم. اگرم وسطش بخوام درس خوندنو قطع کنم باید دکمهی استپ رو بزنم و در آخر روز هم بهم با نمودار نشون میده چقد درس خوندم، خودتون هم میتونید درسا رو با برچسب جدا کنید از هم.
به ازای هر ده دقیقه یه سکه جایزه میگیرم و باهاش برا مولوشه چیزای مختلفی میخرم. الان یه گلسر، یه چای، یه دونات و یه نرمکننده لب خریدهم براش.
خلاصه که دلم نیومد بهتون معرفیش نکنم. منکه خیلی خیلی خوشم اومد ازش.
+ نعنا هم یه خرگوش داره ( عروسک) که شبا باهاش میخوابید، دیگه الان بهش گفتم من مولوشه دارم اونم موقع درس خوندن خرگوششو میاره که با مولوشهی من بازی کنه و مودب میشینن یه جا. اصلنم بچه گونه نیییست ^__^
++ میدونستین چرا تخم مرغا مو ندارن؟
عدالت آدمهای ترسو و مریض یک عدالت ترسو و مریض است
ارادهی آدمهای ترسو و مریض هم یک ارادهی ترسو و مزیض است
این آن چیزی است که میتوانم درباره عدالت و اراده بگویم .
--
قلب خاک خوبی دارد. هر دانه که در آن بکاری، از هرجنس، از همان جنس صدها دانه برمیداری.
---
عشق در لحظه پدید می آید، دوست داشتن در امتداد زمان. این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
از دوست داشتن به عشق می توان رسید، و از عشق به دوست داشتن؛ اما به هرحال، این حرکت، از خود به خود نیست، از نوعی به نوعی ست، از خمیرهیی به خمیرهیی .
_آتش بدون دود ، جلد اول
این برای دوستان کنکوری ضبط شده بود. ولی من خودم گوش دادم و انگیزه گرفتم ازش. کلاً من عاشق اینم یکی منو نصیحت کنه D:
اگه شما هم اینروزا خسته شدید از این اوضاع گوش بدید. کوتاهه.
دریافت
حجم: 3.38 مگابایت
توضیحات: مشاوره کنکور علیرضا افشار
+ کلی حرف دارما ولی درسا اجازه نمیدن زیاد بنویسم. دعا کنید برام. به دعاتون محتاجم :)
سلاااام ! دیدید چه زود دی تموم شد؟ ( البته حقیقتش اینه خیلی هم دیر و بد گذشت، ولی خب؛ گذشت. )
حالا وقت محاسبه کارنامه اعماله D: و هدف گذاری برای ماه جدید، بهمن.
خب اگه یادتون باشه توی این پست برای دی هدفگذاری کرده بودم. و با کمال تاسف باید بگم که اینجانب نتونستم تمام و کمال به هدف برسم؛ لذا، متوجه تنبیه میگردم و در ماه جاری حق ندارم هیچ فیلم یا سریالی (حتی از تلویزیون) ببینم.
با اینحال از خودم و عملکردم توی این ماه راضی بودم، مخصوصاً وجود مولوشه به زندگی عطر و طعم جدیدی بخشیده :))))) برا بچهم یه شال گردن هم خریدم سردش نشه.
نتایج رو مشاهده می فرمایید :
مجموع ساعات مطالعه : 80 ساعت
تعداد روزهایی که کمتر از یک ساعت خوندم (اون خط قرمزه یک ساعته) : 8 روز
تعداد روزهایی که مسواک نزدم ( اون زبانه خاکستریا ) : 2 روز
و اما اهداف بهمن ماه :
مسواک هر شب + حداقل یک ساعت درس در روز + خوندن هرروزه ی ریاضی ( به هر طریقی )
تنبیه :
فعلا تنبیهی به ذهنم نمیرسه، ولی در آخر ماه خودم تنبیهو مشخص میکنم. چون الان چیزی که بهم انگیزه بده و تنبیهی باشه وجود نداره.
+ شما به اهداف دی ماه رسیدید؟ دی رو چطور ارزیابی می کنید؟ برا بهمن چه برنامه ای دارید؟
امروز سختترین امتحان ترممو دادم و حالا نشستهم رو تخت، دارم نفس میکشم. یه جایی میخوندم که بعضی از کسایی که سیگار میکشن، اونچیزی که در واقع آرومشون میکنه نیکوتین سیگار نیست، بلکه نفس عمیقیه که موقع دم گرفتن میگیرن. حالا هم من نشستهم و دارم نفس میکشم. تا حالا شده بری یه گوشه بشینی و نفس بکشی؟
یوهوووووو ! یه ترم طااااقت فرسا تموم شد. ترم بعد هم فقط دو روز در هفته کلاس دارم و دیگه راحت میتونم برم سرکار اگه خدا بخواد. دعا کنید برام، به دل پاکتون محتاجم.
این اخرین امتحان بود و دیشب تا سه داشتم درس میخوندم. شیش و نیم هم پاشدم دیگه رفتم دانشگاه که هشت امتحان داشتم. چون امروز سرویس نبود و یه دوستی رو هم باید میرسوندم. امتحانم هم نسبتا خوب بود. الان که دادم نگرانش نیستم. بعدش رفتم برا بچهها یه سوغاتیای چیزی بخرم و یه دوری زدم تو خیابونا. خودمم یکم خوراکی مهمون کردم. الانم اومدم خونه، برنامه ترم بعدمونو دیدم و دیگه میتونم با خیال راحت بخوابم .
دیروز با بچه ها رفتیم کافه بعد از امتحان، من انقد استرس داشتم که چندان بهم خوش نگذشت، ولی امروز که به عکسامون نگاه میکنم میتونم با آرامش لبخند بزنم.
ددیگه مسیرامون روز به روز جداتر میشه، تا امروز همه باهم بودیم، از ترم بعد هر کسی میره توی یه گرایشی. هرچند هنوز گروهای تلگرامیمون مشترکه و من یکی که دلم نمیخواد جدا شیم. واقعا دلم برا همه شون تنگ میشه، حتی رو مخ ترینا.
یه چیزی جدای ازین حرفا، چند روز پیش خونده بودم و خیلی به دلم نشسته بود.
آیه ۱۷ سوره حجرات میگه :
یمنون علیک ان اسلموا
قل لا تمنوا علیّ اسلمکم
بل الله یمنّ علیکم ان هداکم للایمان
ان کنتم صادقین
سر خدا منت میذاری که اسلام آوردی؟ حالا چون دو رکعت نماز میخونی و چارتا صلوات نذر میکنی توقع داری یه دسته فرشته دورت بگردن همه کارات راست و ریست بشه؟
بگو برای اسلام آوردنتون سر من منت نذارین
این خداست که باید بخاطر ایمان آوردنتون سر شما منت بذاره.
حتی اگه واقعا ایمان آورده باشید و تو این ادعاتون هم راستگو باشید.
خدایا
سر ما منت بذار .
دیشب یه مقاله میخوندم، از یه نویسندهای که مروج علمه و توی این مقاله در مورد این صحبت میکرد که چطور حقایق علمی رو برای کسایی که مشتاق علم نیستند توضیح بدیم.
میگه تحقیقات نشون دادن آدما تمایل دارن با کسانی معاشرت کنن که مثل خودشون فکر میکنن و کسانی رو تایید میکنن و بهشون اعتماد میکنن که تفکرشون همراستای خودشون باشه. حالا یکی از این تحقیقا ( که روی تفکر عموم در مورد گرمایش جهانی بوده) ، آدما رو به شیش دسته تقسیم میکنه در مواجهه با علم :
۱. طرفدارای علم ، که هر چیزی مربوط به علم رو دوست دارند
۲. میانهرو ها، که از چیزای مربوط به علم خوششون میاد، ولی اونجوری هم مشتاقش نیستند
۳. "نمیگیرم" ها ، که علمو دوست دارن ولی توی فهمش مشکل دارن
۴. خیلی شلوغها، که وقتی برای فکر کردن به اینجور مسائل ندارن اصلاً
۵. بیاعتمادها، که به حقایق علمی اعتماد ندارند و حتی بعضی مواضع ضدعلم دارن
۶. "خودم میدونم" ها؛ که فک میکنن هیچ جیز جدیدی برا یادگرفتن وجود نداره و شدیداً ضدعلم هستند. ( مثلاً فک میکنن ابنسینا تمام علم پزشکیو کشف کرده و هرچیزی خلاف حرفش اشتباهه)
و حالا حرفش اینه که ما یه وقتایی برا مردم توضیح میدیم یه چیز علمی رو، دو نفر میان اظهار خوشحالی میکنن و ما فک میکنیم الان جامعهی علمی رو گسترش دادیم، در صورتی که اون طرف خودش از دستهی اول بوده. هنر اونه که ما بتونیم دستههای دیگه رو در مورد حقایق علمی قانع کنیم؛ اما اونا هم کاملاً جبهه میگیرن حتی اگه کلمهی علم و تحقیق رو بین حرفامون بشنون.
در نهایت نتیجه میگیره که با هرکسی باید به زبون خودش صحبت کرد. نباید سعی کنیم باهاشون بحث کنیم، بخوایم حرفمونو به کرسی بنشونیم؛ بلکه باید با همراهی کردن با اونا دیدگاه خودمون رو هم بیان کنیم.
+ این برا من خیلی مهم بود D: چون خودم تو کار قانع کردن دیگرانم، امیدوارم برا شما هم مفید بوده باشه
++ تازگیا آیتالله طالقانی رو پیدا کردهم، احساس میکنم به یه چشمهای رسیدهم. تفسیر قرآنشو میتونید اینجا گوش بدید. یه کتاب هم داره به اسم پرتوی از قرآن که البته بخاطر مرگ مشکوکش نیمه تموم میمونه. ولی داستان زندگی این مرد واقعاً شنیدنیه
+++ فکر میکنم اگر اینکار را کنم به مردم خدمت بزرگی کردهام؛ باز فکر میکنم به کدام مردم؟ بالا یا پایین؟ گاهی فکر میکنم برای عدالت باید بجنگم، گاهی فکر میکنم بدون پول چگونه بجنگم؟ گاهی فکر میکنم اگر زودتر از اینکه کار تمام شود بمیرم چه؟ چه کسی تضمین میکند قبل از اینکه به آن پول برسم و بخواهم آن قدم را در جهت عدالت بردارم زنده میمانم؟ بعد همه چی نابود خواهد شد؟ سردرگمم.
یه پست قبلاً نوشته بودم. یه تیکهای گفته بودم شاد بودن نباید معیار درست بودن مسیرمون باشه. هرچند الان نمیدونم چطور از اون آیه به این نتیجه رسیده بودم، چون دوباره که آیه رو میخونم معنی دیگهای داره برام؛ ولی امروز این ویدیو رو دیدم و یاد اون پست قبلیم افتادم. این ویدیو منظور منو خیلی خوب بیان کرده. دلم خواست اینجا به اشتراک بذارم باهاتون.
در این مورد خیلی حرف دارم. کوتاه مینویسم که یادم نره فقط :
۱. دکتر ب یه روزی گفت : آدم تو سختیا بزرگ میشه. اگه رنج نمیکشی، بدون یه جای راهو داری اشتباه میری.
۲. یه داستانی هست به اسم مرد ثروتمند و ماهیگیر*؛ فعلاً نتونستم منبع داستانو پیدا کنم و بفهمم از کدوم رشتهی تفکر سرچشمه میگیره. ولی میدونم توی چندسال اخیر این تفکر خیلی رو به فزونی رفته و داره میره.
خواستم بگم، دنبال یه تعادل بین این شماره ۱ و ۲ میگردم. حس میکنم این فیلمه میتونه بشه ۱.۵
* ثروتمندی نزدیک یک دریاچه ایستاده بود و یک قایق کوچک ماهیگیری از کنارش رد می شد. دید که داخل قایق چند ماهی صید شده است. از ماهیگیر پرسید: «چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی را گرفتی؟»
ماهیگیر گفت: «خیلی کم.»
مرد ثروتمند پرسید: «چرا بیشتر صبر نکردی تا ماهی بیشتری گیرت بیاید؟»
ماهیگیر پاسخ داد: «چون همین تعداد کافی است.»
مرد ثروتمند پرسید: «بقیه روز را چه می کنی؟»
ماهیگیر پاسخ داد: «صبح ها به اندازه ی کافی می خوابم، به اندازه ی نیاز ماهیگری می کنم، با بچه هایم بازی می کنم، با همسرم گپ می زنم. بعد می روم دهکده و با دوستان شروع می کنم به گپ زدن.»
مرد ثروتمند گفت: «می خواهم به تو کمک کنم تا بیشتر ماهی بگیری و بتوانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن چند قایق دیگر به اموالت اضافه کنی. بعد به جای اینکه ماهی را به واسطه ها بفروشی خودت مستقیم به دست مشتری برسانی و درآمدت بیشتر شود. سپس می توانی یک کارخانه راه بیندازی و روستای کوچکت را ترک کنی و بروی به شهر تا به کارهای مهم تری بپردازی.»
ماهیگیر پرسید: «این کارها چقدر طول می کشد؟»
مرد ثروتمند پاسخ داد: «۱۵ تا ۲۰ سال.»
ماهیگیر پرسید: «که آخرش چه کار کنم؟»
مرد ثروتمند پاسخ داد: «که بروی به یک جای آرام و زیبا تا کمی استراحت کنی، با بچه هایت بازی کنی، با همسرت خوش باشی و برای دوستانت وقتی بگذاری.»
ماهیگیر حرف ثروتمند را قطع کرد:«یعنی کارهایی که همین الان می کنم!»
داستان سگره و پیچیونی رو امروز میخوندم. جریان اینه که سگره یکی از کساییه که به برکلی ( کالیفورنیا) دعوت میشه تا پادذرهی پروتون رو توی شتابدهندهی Bevatron پیدا کنه. که اون زمان بزرگترین شتابدهنده تو دنیا بوده. خلاصه. این آقای سگره میره اونجا و میگه ما باید سرعت یا تکانهی این ذره رو اندازه بگیریم، تا بتونیم ثابت کنیم چنین ذرهای وجود داره. ولی چجوری اندازه بگیریم؟ خدا میدونه! تا اینکه یه نفر به اسم اُرسته پیچیونی وارد آزمایشگاه میشه و یه ایده برا اندازه گیری مقدار پادپروتون داره. سگره هم خیلی خوشحال میشه و ایده شو راه اندازی میکنه. ولی متاسفانه با درخواست پیچیونی برای اقامت بیشتر در برکلی موافقت نمیشه و مجبور میشه برگرده ایتالیا ( هردو هم ایتالیایی بودهن). سگره میگه ما باید کارو ادامه بدیم، نمیتونیم منتظر بمونیم. کارو ادامه میدن و خط پیشنهادی پیچیونی رو راه میندازن. اینجا آخرای سال ۱۹۵۴ه.
حدود شیش ماه بعد، توی تابستون ۱۹۵۵، پیچیونی موفق میشه دوباره اجازهی اقامت تو برکلی رو بگیره. ولی اینبار سگره توی آزمایشگاهش قبولش نمیکنه! و پیچیونی میره توی یه تیم دیگه همون بواترون. سه ماهی حدودا میگذره و تیمی که پیچیونی توش بوده، کلاً میکشه کنار و کارشو به سگره واگذار میکنه. میگه آقا ما نتونستیم چیزی پیدا کنیم. و از قضا همون موقع اولین نشونههای وجود پادپروتون پیدا میشه و دو هفته بعد سگره رسماً اعلام میکنه ما پادپروتونو پیدا کردیم. و البته چندماه بعد، همون تیم پیچیونی که ناامید شده بودن و کارشونو واگذار کرده بودن، خودشون موفق میشن پادنوترون رو پیدا کنن که به نظریهی پادذره صحهی بیشتری میذاره.
اما. در سال ۱۹۵۹، یعنی چار سال بعد از این اتفاقا، نوبل فیزیکو تقدیم میکنن به آقایون سگره و چمبرلین!! بدون اینکه اسمی از پیچیونی بیاد، یا از آنتی نوترون اصلا حرفی بزنن. سگره البته گذشته رو فراموش نمیکنه و توی مراسم نوبل از پیچیونی و نقش موثرش تشکر میکنه توی سخنرانی. ولی خب به همینجا ختم میشه و پیچیونی از نوبل سهمی نمیبره.
میگذره تا اینکه سیزده سال بعد، ۱۹۷۲، پیچیونی اقامهی دعوی میکنه و میگه منم سهممو میخوام. ایده مال من بوده. ولی متاسفانه توی دادگاه نمیتونه موفق بشه و سرخوردهتر از قبل برمیگرده خونه.
در نهایت ولی آکادمی ملی علوم ایتالیا، سال ۱۹۹۸، چهل سال بعد، بزرگترین جایزه فیزیک ایتالیا، مدال ماتوچی رو به کی اهدا میکنه؟ پیچیونی و نه سرگه! این جایزه قبل از این به انیشتن، ماری کوری، شرودینگر، هایزنبرگ و فیزیکدانهایی در این سطح بالا داده شده بوده. و یه جورایی حق به حقدار میرسه. هرچند پیچیونی چارسال بعد دار فانی رو وداع میگه.
+ راستی دیدین نیچر چیکار کرد؟ قراره ازین به بعد کامنتای ریویورا روی مقالهها رو هم همراه مقاله منتشر کنه. در راستای شفافسازی. و خب این به بقیهی دانشمندا خیلی کمک میکنه که معیارهای یه مقالهی خوب رو بیشتر یاد بگیرن. منکه خیلی ذوق دارم ببینم چیا مینویسن *__*
+ سه روز گذشته داشتم بکوب اختتامیهی یه مسابقه رو میدیدم. که گروههای برگزیده کارشونو داشتن ارائه میدادن. یه چیزی حدود شیش ساعت بود :)))) ولی خیلییییی حال کردم با ایدههاشون. مسابقهی BioDesign Challenge بود. که بیودیزاین تلفیقی از طراحی صنعتی و بیولوژیه ( دو تا عشق من). ولی بگم که بیش از پیش سردرگم شدم برای آینده چیکار کنم چه مسیری رو برم. یه روز دلم میخواد بیام در مورد این تیمهای برنده بنویسم. کاراشون عالی بود.
+ رفتم مدرسهی دوران دبیرستان و دو روز برای بچهها از بیوتکنولوژی حرف زدم. بعد دیدم منم فکم خوب کار میکنه ماشالله :))))))
+ وی تو راه بازگشت به تهرانه و یه مولوشه داره تو دلش میخونه
میرم مدرسهههه، میرم مدرسهههه
جیبام پر ازززز فندق و پستهههه
به یاد روزایی که با مامانم میرفتیم مهدکودک و باهم اینو میخوندیم. من میگفتم پس کو فندق و پسته؟ مامانم میگفت الکی مثلاً، شایدم میگفت فندق و پسته مجاز از هر نوع آجیله. از جمله کشمشای تو جیبت. یادم نیست چی میگفت. ولی یادمه که میپرسیدم.
دیروز تمام مدت داشتم ارائه آماده می کردم برا کلاس امروز. چون کلاسامون آنلاین برگزار میشه. بعد صبح بدو بدو پاشدم اومدم همه ش هم تو دلم حرص می خوردم که وای خدا خوب آماده نیستم هنوز . اومدم کلاسو باز کردم دیدم ااا چرا هیشکی نیست! بعد رفتم گروهو نگاه کردم دیدم استاد ساعت 6 صبح پیام گذاشته که امروز کنسله ^__^
دیشب این پادکستو به پیشنهاد النا گوش دادم. ( مرسی از گلاویژ که کانالشو بهم معرفی کرد *__*). حالا خودتون هم گوش بدید، کوتاهه. نیم ساعته. بعد می گفت که برای سالتون به جای هدف گذاری، تم تعیین کنید. و یه پیشنهاد دیگه ش این بود که یه قلک بردارید، و هرکاری که رو که به اتمام می رسونید، رو یه کاغذ بنویسید بندازید تو قلک. پایان سال یه قلک از کارهای انجام شده دارید که بهتون حس خوبی میده. و یه قسمت دیگه هم گفت وقتی یه چیزی خوشحالتون میکنه، بنویسید که چقد خوشحال شدید. حالا غرض از گفتنش این بود که بگم امروز کلاس کنسل شد خیلییییییییییی خوشحال شدم. از ده تا اوممممم، پنج تا D:
ارائه ای که قرار بود بدم، یه پادکست بود که خلاصه باید می کردم. این پادکسته هم خیلی خوبه، هر هفته در مورد یه موضوع توی ویروس شناسی صحبت میکنه (انگلیسی)، و الان که بحث کرونا داغه، شاید همه خوششون بیاد از مباحثی که مطرح میشه. اسمش هست This week in virology
و این مجموعه سه تا پادکست دیگه هم در مورد میولوژی ، تکامل و انگل ها هم می سازه.
به همه ی مشترکین ADSL مخابرات، 100 گیگ اینترنت رایگان دادن که تو خونه بمونن! حالا 100 گیگ 12 روزه هست، و سرعت اینترنتمون امروز شده در حد 50 کیلو بایت!! چون مخابرات پهنای باند برای اینهمه تقاضا نداره. لذا دیگه کلاس آنلاین هم نمیتونم ببینم . ممنون که توی همه ی برنامه های آدم ** ****** :/
فعلاً همون کتابامو میخونم تا شاید یکم سرعت بهتر شه .
دوستم برا تولدم یه کتاب از فیدیبو بهم هدیه داده. همونو شروع کنم بخونم. از تخفیف 90%ی فیدیبو هم که حتماً خبر دارید خودتون. راستی دیدین رابط کاربری طاقچه چقد خوشگل شده؟ D:
دو هفته پیش، یه روز صبح جمعه که چشمامو باز کردم و شبش باهم حرف زدهبودیم که فردا به کی رای بدم، صبح بخیر که گفتم گفت یه خبر بد دارم. بعد از اونهمه روزای سخت و فشار روانی بالا، نمیدونستم خبر جدید چیه. قبل از اینکه بهش بگم چی شده، پیش خودم تو صدم ثانیه صدها تئوری داشتم. صدها اتفاق بدی که میتونست بیفته. گفت پسرداییم تصادف کرده. زندهبودنش با خداست. من؟ گفتم خداروشکر، انشالله که چیزی نمیشه. سعی کردم به سختی نفس عمیق بکشم.
ولی بعد فهمیدیم همون دیشب مرده بوده. وقتی ما خواب بودیم، وقتی داشتیم خوابای مزخرف میدیدیم و به فردا فکر میکردیم. اون تو یه لحظه، بدون اینکه بدونه، نفس آخرشو کشیده بود. همسنوسال من بود.
ابتدایی که بودم، یه جملهای رو در نمازخونه چسبونده بودن. "جوری زندگی کن که انگار فردا خواهی مرد، و جوری زندگی کن که انگار زندگی جاودان داری". من از اونسالا، تا اینروزها؛ همیشه یه گوشهی ذهنم درگیر این جمله بوده. همیشه فکر میکردم چطور میشه اینجوری زندگی کرد، چطور میشه این وسط تعادل برقرار کرد، چطور اگه قراره فردا بمیرم به زندگی جاودانه فکر کنم؟
من زیست شناسی رو دوست داشتم، یه دلیلش شاید این بود که بیشتر به کوچیک بودن خودم پی میبردم. سخته باور اینکه چطور سیستمی به این پیچیدگی، با این درجه از حساسیت، انقدر خوب کار میکنه انگار که زنده بودن راحتترین کار دنیاست. میدونی، فقط یه کروموزوم نچسبه، فقط یه نوکلئوتید اشتباه بشینه، فقط یه پروتین درست تا نخوره، فقط یه ثانیه اپیگلوت بالا نیاد، تمومه. کی گفته زندگی به تار مویی بنده؟ زندگی به هیچی بند نیست. هیچی.
سال پیش دانشگاهی، دین و زندگی، درس یک. میگفت انسان هم در پیدایش خود و هم در بقای خود به خدا نیازمنده. این نیازمندی در بقا رو خیلی دوست داشتم. واقعاً همیشه دلم میخواست با یه عبارتی بگم تک تک لحظههای بودن ما، نه فقط به وجود اومدنمون، بخاطر اینه که خدا میخواد باشیم. این بودنمونه که اراده میطلبه، خواسته میطلبه، بهانه میخواد، نبودنمون که خیلی راحته. ما ادماییم که با یه اب گیر کردن تو گلو، با یه لیز خوردن موقع راه رفتن، با یه روز با سردرد از خواب بیدار شدن، با رد شدن از زیر یه ساختمون در حال ساخت، با رد شدن از توی پیادهرو.
ولی میخوام بگم، با باور داشتن همهی اینا؛ امسال هرچه بیشتر گذشت بیشتر اون جملهی امام علی رو درک کردم. هرروز بیشتر جوری زندگی کردم، در واقع مجبور شدم جوری زندگی کنم، که انگار فردایی ممکنه نباشه. و در عین حال نمیتونستم از فکر کردن به آینده، به اون دنیا، به اینکه تهش چی میشه دست بردارم. نمیتونستم ترک تحصیل کنم، نمیتونستم زندگی رو رها کنم. مجبور شدم جوری زندگی کنم که انگار فردایی وجود نداره، و جوری زندگی کنم که انگار زندگی دنیا جاودانه.
خدایا ما رو نگهدار.
اولین کتابی بود از نسیم مرعشی میخوندم. دوسش داشتم ولی خیلی غم بزرگی داشت. غمی که خیلی ملموس بود. فصل اولو که خوندم دلم همهش میخواست نصفه رهاش کنم. نمیخواستم بپذیرم ( حتی توی یه داستان ) یه نفر بذاره و بره. برای همیشه. اونم کی؟ میثاقی که لیلی از دهنش نمیافتاد.
ولی فصلای بعدی که زاویهی داستان تغییر کرد بهتر شد. تونستم ادامه بدم. داستان از نگاه سه زن نوشته میشه. لیلا، که میثاق اونو گذاشته و رفته. شبانه و روجا که دوستهای صمیمی لیلا هستند و هر کدوم هم دغدغههای خودشونو دارن.
کاش میثاق زمستون برگرده .
---
نمیدونم پیام داستان چی بود. در واقع هرکسی پیام خودش رو دریافت میکنه. ولی من این قسمت از کتابو نمیتونم قبول کنم.
- نمیدانم این "چیزی شدن" را چه کسی توی دهان ما انداخت. از کی فکر کردیم باید چیزی شویم یا کاری کنیم؟ این همه آدم دارند در دنیا نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟
من خودم این "چیزی شدن" رو دوست دارم. اگرچه سخت باشه، اگرچه آزاردهنده باشه، اگرچه خیلی خوشنگذره، زندگی باید یه معنایی داشته باشه.
--
کتاب ادبی بود و قسمتای قشنگ زیاد داشت. ولی خب جملهها جوری نیستن که بتونم جدا کنم از محتوا و معناش هنوز همون باشه. توی همون بافت قشنگن. یه جمله رو مینویسم که علامت زدم :
+ آه واگیر دارد. مثل خمیازه. پخش می شود توی هوا و آوار می شود روی دل آدمهایی مثل من، که گیرندهی غصه دارند.
--
این آخرین کتاب ۹۸ بود. و سر جمع امسال ۴۱ی کتاب خوندم. نسبت به پارسال بیشتر خوندم، ولی بازم جا داره بیشتر بخونم.
برای سال بعد هدفگذاریم "تعداد کتاب" نیست، بلکه امتیاز میدم بر حسب تعداد کلماتی که خوندم. حالا هنوز باید بهش فکر کنم. شایدم هدف خاصی نذاشتم برا خودم.
نه به آن روزهای دوری از بلاگ و نه به این روزها که مثل بیابانزدهها تشنهی خواندن و نوشتنهای طولانیام.
همین امسال بود، همین ترم. نشسته بودیم با بچهها توی کلاس و به قول خودمان رد داده بودیم. لحظههایی که باهم حرف میزنیم و دورهمیم برای من خیلی دلنشین است. آدمها برایم از هر کتابی خواندتیترند. آنها خود رئالند، رئالهای جادویی، معمایی، پرفراز و نشیب. آدمها یک سریال قدیمیاند که هرروز منتظر آمدن فصل جدیدشانی. تلویزیونهایی سحرآمیزاند که دستت را روی صفحهیشان میگذاری و وارد دنیایشان میشوی. بگذریم. نشسته بودیم و دنیاهایمان به هم وصل شده بود. به قول استاد فیزیک، خط زمان و مکانمان به هم رسیده بود. حرف از کتاب شد، بعد حرف از کتابهای خودیاری شد. گفتیم چقدر عجیب که هنوز بعضیها "راز" میخوانند و منتظر معجزهاند. بعد به تک تک صحنههای مستند راز خندیدیم. گفتم کتابهای خودیاری انگار هرچند وقت یکبار یک تم خاصی دارند. یک زمانی بود که کتابهای راز خیلی روی بورس بودند. کتابهایی که از اول تا آخرشان فریاد میزد " به هرچه بیندیشی، همان می شود"، کتابهای "مثبت اندیشی" و "انرژی افکار". بعد کم کم حال و هوا عوض شد. رسیدیم به کتابهای "من منم" و "تو تویی" به کتابهای "امروز را دریاب که فردا دیر است"، به "در لحظه زندگی کن و گذشته و آینده را رها کن"، امروز هم تم این کتابها عوض شدهاند. در دوران کتابهای "خودت باش دختر" و "خودت را به فنا نده" زندگی میکنیم. در دوران کتابهایی که یکصدا میگویند : هرطور که هستی، تو، شایستهی آرامش، لبخند و زندگی کردنی. خودت را همانگونه که هستی بپذیر، و خودت را برای اشتباهاتت سرزنش نکن. چون همهی ما، همهی ما، پر از اشتباهیم.
البته آنجا سخنرانی کوتاهتری کردم. یکی از بچهها گفت همین یک جمله را که گفتی ده تا کتاب مختلف از ذهنم رد شد.
دراز کشیدهام و به آن روز فکر میکنم. انگار بخواهم تک تک عکسها را بعد از یک سفر دلانگیز توی آلبوم بگذارم، به جملهها فکر میکنم و یکییکی قابشان میکنم. به لحظهها، به حرفهایمان. به دور هم بودنمان.
فکر میکنم سالهای بعد چه کتابهایی خواهند آمد؟ ما چه مشکلاتی خواهیم داشت؟ و کتابها چطور قرار است خیالمان را راحت کنند؟ چطور قرار است ما را زنده نگهدارند؟
* اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد . ( صائب )
یادم نیست چرا این کتابو تو لیست خوندنم گذاشته بودم. از این به بعد یادم باشه یادداشت کنم که چه کسی این کتابو معرفی کرده یا پیشنهاد داده. ولی اینجوری شد که دوستم برای کادوی تولدم بهم گفت کتابی که تو لیست خریدت باشه چیه؟ منم براش لیست خریدمو فرستادم. و اونم که این کتابو خودش قبلاً خونده بود گفت خیلی خوبه و برام خرید از فیدیبو *__*
اولش فک میکردم رئاله، ولی بعد فهمیدم که نه، داستان توی یه دنیای خیالی رخ میده. خود داستان خیلی خوب بود، البته تلخ و آزاردهنده. ولی ترجمه افتضاح بود :/ و همینطور پاراگراف بندی. یهو زمان و مکان تو ذهن راوی عوض میشد و من بعد از چند خط میفهمیدم اااا این الان رفت تو گذشته. شایدم بخاطر سانسور زیادش بود که انقد داستان از هم گسیخته به نظر میرسید. اما روایت جالبی بود و خوشحالم که خوندمش.
یه چیز دیگه هم بگم، تا دو سوم اول کتاب، هیچ اتفاق کششداری نمیفته، همه چی گنگ و مبهمه و انقد معماهایی که نویسنده ایجاد میکنه زیادن که ادم رغبت به ادامهی کتاب پیدا نمیکنه. ولی من چون ویکیپدیا رو قبلش خونده بودم و میدونستم داستان از چه قراره و قوانین این شهر خیالی چی هستن، برام جذابتر شده بود و اعصابمو کمتر خورد کرد اینهمه ابهام.
همه میگن سریالش خیلی قشنگتره. ولی چون کتاب صحنههای آزاردهنده زیاد داشت، فعلاً رغبتی به دیدن اون صحنهها ندارم. ولی یکم که بگذره احتمالاً سراغ سریالش هم برم.
شما خوندینش؟ نظرتون چیه؟
آقا من میخواستم برا یه نفر به عنوان هدیه، اشتراک بینهایت طاقچه بخرم. ولی بعد از خریدنم، به جای اینکه بهم کد بده، به اکانت خودم اضافه کرد!! پشتیبانی هم پیام دادن جواب ندادن. لذا دیگه ازین به بعد از بینهایت طاقچه کتاب میخونم. کتابی که انتخاب کردم الان "پاییز فصل آخر سال است" ئه، که تعریفشو زیاد شنیده بودم.
تلافی بهمنو تو اسفند در آوردم و این سه تا سریال کرهای رو دیدم. هر سه تاشونم خیلی دوست داشتم.
مای میستر خیلی به نظرم عمیق بود توی تجربهها و احساسات انسانی. قهرمان نداشت، ولی آدم خوبای معمولی همه قهرمانای فیلم بودن. و یه دختر قوی و تنها که من عاشق همینم تو فیلما. یه دختر قوی؛ که بهم انگیزه بده، برای بلند شدن.
هیلر هم خیلی دوست داشتنی بود. اکشناش واقعاً عالی بود. روابط علت و معلولی خیلی خوب برقرار شده بودن. صحنههای عاشقانهی زیبایی هم آفریده بود. بازم یه دختر قوی و نترس که همهش بهش میگن تو چرا نمیترسی؟
سیتی هانتر رو بخاطر بازیگر زنش که تو هیلر هم بازی نیکرد دادم. اینجا هم همونقدر محکم و نترس. و همهش بهش میگن تو چندتا جون داری مگه؟ ولی اکشنش به خوبی هیلر نبود. یه خورده یه چیزایی اتفاق میافتاد که نمیفهمیدی خب این چجوری دستش به اون رسید. ولی تو هیلر واقعاً حساب شدهتر بود. با اینحال دوسش داشتم. هرچند این پسره دیگه واقعاً اعصابمو خورد کرده بود و دلم میخواست حسابی بزنمش.
بعد دیدن این فیلما، دلم میخواست منم یه هنر رزمی بلد میبودم. احساس میکنم خیلی ضعیف و دستوپا چلفتیام :(((( ولی اینا چیزاییه که باید از بچگی یاد بگیری. نه الان با اینهمه مشغله.
درباره این سایت